نقد بررسی فصل دوم سریال لژیون (Legion)

[ad id='39844']

زومجی اولین اپیزود فصل دوم «لژیون» (Legion) کاری کرد تا شک و تردیدی که از مدت‌ها قبل در ذهنم جوانه زده بود قدرت بیشتری به خود بگیرد: نکند نوآ هاولی در حقیقت همزاد دیوید لینچ باشد؟ هروقت دیوید لینچ می‌خواهد بدون اینکه از پرستیژش کاسته شود، از حوزه‌ی کاری خودش فاصله بگیرد و در ژانرهای عامه‌پسندتری کار کند خودش را به شکل نوآ هاولی در می‌آورد! البته که دارم چرت و پرت می‌گویم، اما همین که این فکر برای چند ثانیه بعد از اپیزود افتتاحیه‌ای فصل جدید «لژیون» به ذهنم خطور کرد به بهترین شکل ممکن می‌تواند اتفاقاتی را که در این اپیزود به وقوع پیوست توصیف کند: سردرگم‌کننده و جنون‌آمیز. فصل اول «لژیون» همان چیزی بود که از مدت‌ها قبل آن را می‌خواستیم، ولی توانایی توصیف کردن آن برای بقیه را نداشتیم. از مدت‌ها قبل حفره‌ای در وجودمان بود که آزارمان می‌داد، اما نمی‌توانستیم شکل آن را برای بقیه توضیح دهیم تا شاید آنها بتوانند با ساختن چیزی که بتواند حفره را پُر کند به شکنجه‌ی تمام‌نشدنی‌مان پایان بدهد. مدیوم کامیک‌بوک‌، مدیوم گسترده و منحصربه‌فردی است که تقریبا به ندرت به درستی به سینما/تلوزیون ترجمه می‌شود. مدیومی با کاراکترها و داستان‌های گوناگونی که متاسفانه وقتی مورد اقتباس قرار می‌گیرد، از فیلترِ فرمول یکنواختی عبور می‌کند و ویژگی‌ها و ذکاوت واقعی‌اش را از دست می‌دهد. به خاطر همین است که وقتی حرف از آثار کامیک‌بوکی می‌شود، اولین چیزی که به ذهن‌مان خطور می‌کند، کاراکتری با قدرت‌های فرابشری در حال مشت و لگدپراکنی با دشمنانش و آسمان‌خراش‌هایی است که دور و اطرافشان فرو می‌ریزند. وضعیت اکثر اقتباس‌های کامیک‌بوکی این روزها مثل دست‌نخورده باقی گذاشتن یک معدن طلا می‌ماند. نوآ هاولی یکی از اندک کسانی است که آستین‌هایش را بالا زد، یک کلاه ایمنی زرد با چراغ‌قوه‌ای روی آن را برداشته و روی سرش گذاشته و برای بیرون کشیدن باکیفیت‌ترین طلاهایش قدم به درون این معدن گذاشته است.

نتیجه فصل اول «لژیون» بود که اگرچه همیشه کامل نبود، اما درِ آن حفره‌ی لعنتی را گِل گرفت. آن حفره‌ هم چیزی نبود جز داشتن مثال بی‌نظیری برای اثبات اینکه اقتباس‌های کامیک‌بوکی چه پتانسیل دست‌نخورده‌ای دارند. تا به آن اشاره کنم و به بقیه بگویم که چندتا از اقتباس‌های پرتعدادی که هرروز می‌بینیم کم‌مایه، ترسو، بزدل و عقب‌افتاده هستند. تا به کاری که هاولی با «لژیون» کرده بود اشاره کنم و بگویم که وقتی فرم و محتوا با توجه با ماهیت منبع اقتباس به درستی انتخاب شده و در یکدیگر ذوب می‌شوند شاهد اثری هستیم که بی‌وقفه شگفت‌انگیز است و بی‌وقفه راهی برای غافلگیر کردن تماشاگرانش گیر می‌آورد و بی‌وقفه از مسیری سراغ روایت داستانش می‌رود که در تضاد با اکثر کلیشه‌های خسته‌کننده‌ی اقتباس‌های کامیک‌بوکی قرار می‌گیرد. نتیجه سریالی بود که نه تنها بلافاصله تبدیل به یکی از بهترین سریال‌های کامیک‌بوکی تاریخ تلویزیون شد، بلکه یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون بود که طرفداران کامیک‌بوک و غیرکامیک‌بوک به یک اندازه باید آن را کشف می‌کردند. نوآ هاولی بارها در اپیزودهای مختلفی از «فارگو» نشان داده بود که وقتی پاش بیافتد می‌تواند فیتیله‌ی سورئالیسم داستان را بالا بکشد و دست به حرکات فیلمسازی آوانگارد بزند. کاملا مشخص بود هاولی عاشق آن بخش از دنیای فیلم‌های برادران کوئن و دیوید لینچ است که از واقعیت فاصله می‌گیرد؛ دنیایی که به همان اندازه که آشناست، به همان اندازه هم انرژی بیگانه و عجیبی از خودش ساتع می‌کند. بنابراین تعجبی نداشت که او با کله پروژه اقتباس تلویزیونی از روی کامیک‌های «لژیون» را قبول کرد. این کامیک‌ها که به قوی‌ترین میوتنت دنیا که همزمان می‌توان او را بدترین بیمار اسکیزوفرنی دنیا هم لقب داد می‌پرداخت دقیقا همان چیزی بود که به هاولی اجازه می‌داد تا با فراق باز هر کاری که دوست دارد بکند. او حالا دیگر مثل «فارگو» لازم نبود تا برای تزریق سورئالیسم به داستانش صبر پیشه کرده و مقدمه‌چینی کند و جلوی خودش را بگیرد. وقتی کاراکتری را به عنوان شخصیت اصلی داستان داری که از داشتن مغز افسارگسیخته‌ای رنج می‌برد و وقتی همه‌ی کاراکترهای دور و اطراف این آدم را میوتنت‌هایی با قدرت‌های غیرمعمول گرفته است یعنی آزاد هستی تا هرچقدر خواستی به سیم آخر بزنی.

بنابراین هاولی این آزادی را داشت تا فرم را عین خمیر بازی به دست گرفته و آن را هر طوری که دوست دارد شکل بدهد. کدام اقتباس کامیک‌بوکی دیگری را سراغ دارید که در نبرد نهایی‌اش به یک فیلم صامت سیاه و سفید تبدیل شود؟ وقتی سریالی در فصل اولش این‌قدر خلاقانه ظاهر می‌شود، این نگرانی وجود دارد که آیا سازندگان می‌توانند در فصل‌های بعدی در حد و اندازه‌ی استانداردهای بالایشان ظاهر شوند یا حتی آنها را پشت سر بگذارند یا نه. با توجه به اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دوم به نظر می‌رسد که آینده‌ی فصل دوم درخشان‌تر از چیزی که انتظار داشتیم خواهد بود. نمی‌دانید چقدر تماشای این اپیزود بعد از شکنجه‌ای که در طول ۱۳ اپیزود فصل دوم «جسیکا جونز» (Jessica Jones) تحمل کردم لذت‌بخش و خوشحال‌کننده بود. مثل خوردن یک لیوان آب برای پایین دادن قرص سمجی که در گلوی آدم گیر کرده است می‌ماند. همین یک اپیزود طوری لبریز از خلاقیت بود که فکر نمی‌کنم یک پنجم از این شکوفایی خلاقیت را بتوان در طول فصل دوم «جسیکا جونز» پیدا کرد. اولین چیزی که در رابطه با اپیزود آغازین فصل دوم دوست دارم این است که هاولی و تیمش جنبه‌ی دیوید لینچی سریالشان را خیلی بیشتر از چیزی که در فصل اول شاهدش بودیم افزایش داده‌اند. به‌طوری که باید لقب دیوید لینچی‌ترین اپیزود سریال تا این لحظه را به آن اعطا کرد. یکی از چیزهایی که سریال‌های روانگردانی مثل «لژیون» را تهدید می‌کند این است که سازندگان به هوای خلق تجربه‌ای نوآورانه و نامرسوم، فقط یک سری صحنه‌های عجیب و غریب را کنار یکدیگر تدوین کنند و ادعا کنند که خلاق‌ترین سریال تلویزیون را ساخته‌اند. چیزی که لینچ را به لینچ تبدیل کرده این است که دنیای آثارش از بی‌نظمی هدفمند و منظمی بهره می‌برد. مثل آش شله‌قلم‌کاری می‌ماند که تمام مواد بی‌موردی که با هم ترکیب شده‌اند بالاخره به طعم و مزه‌ی یکسانی منتهی می‌شوند. یکی از لغزش‌های فصل اول «لژیون» این بود که بعضی‌وقت‌ها این انسجام را از دست می‌داد و از جریان سیالی که لازم داشت بهره نمی‌برد. خبر خوب این است که افتتاحیه‌ی فصل دوم نه تنها فاقد این لغزش‌های جزیی است، بلکه شاید منسجم‌ترین اپیزود سریال هم باشد. به خوبی می‌توان پختگی هاولی و تیمش در ساخت این اپیزود احساس کرد. همه‌چیز به‌طرز استادانه‌ای زنجیره‌ای را تشکیل داده‌‌اند که تماشاگر را بدون دست‌انداز، از سکانسی به سکانسی دیگر منتقل می‌کند. از تدوین روان سریال گرفته تا ترنزیشن‌هایی که مثل سرسره‌ای عمل می‌کنند که تماشاگر را بیش از پیش به درون اعماقِ چاهی به درون سقوط می‌کند نزدیک‌تر می‌کند. با اینکه بعضی‌وقت‌ها دقیقا نمی‌دانیم چه اتفاقی دارد می‌افتد و با اینکه دقیقا مفهوم همه‌چیز را درک نمی‌کنیم، اما نمی‌توانیم از تماشا کردنش دست برداریم. نتیجه رسیدن به آن حسِ کابوس‌‌وار کمیابی است که مثل هیپنوتیزم‌شدن توسط فردی ناشناس و بعد رها شدن در هزارتوی پیچیده‌‌ای برای گشتن و پیدا کردن چیزی که در مرکزش قرار دارد می‌ماند.

هاولی و تیمش جنبه‌ی دیوید لینچی سریالشان را خیلی بیشتر از چیزی که در فصل اول شاهدش بودیم افزایش داده‌اند

آیا ما پروانه‌ای هستیم که خواب می‌ببند که در واقع یک انسان است یا آیا ما انسانی هستیم که خواب تبدیل شدن به یک پروانه و پر زدن در میان گل‌های باغ را می‌بیند؟ «لژیون» نه با این سوال کار دارد و نه جوابش. «لژیون» نه به شروعِ پرسیدن این سوال کار دارد و نه به انتهای پاسخ گفتن به آن. «لژیون» نه به کنجکاوی لازم برای مطرح کردن این سوال کار دارد و نه به آرامش احتمالی حاصل از پیدا کردن پاسخش. «لژیون» با چیزی که این وسط قرار دارد کار دارد. با چیز بی‌شکل و ناشنیدنی و بی‌بویی که این وسط معلق است. «لژیون» با حس هولناک و زیبایی که بین سوال و جواب قرار دارد کار دارد. چون خود «لژیون» هم جواب این سوال را نمی‌داند. بلکه فقط می‌خواهد ما را در پروسه‌ی فکر کردن به ابعاد گسترده‌اش گم کند و همین‌طوری که دارد به ریش‌مان می‌خندد، به هرچه بزرگ‌ و بزرگ‌تر شدنِ هزارتویی که در اطراف‌مان شکل می‌گیرد و ما را در مرکزش زندانی می‌کند به نظاره بنشیند. نتیجه رسیدن به اتمسفری است که حتی در بی‌اکشن‌ترین و آرام‌ترین لحظاتش هم پرتنش و متعجب‌کننده است و ذهن را فعال نگه می‌دارد. یکی از دلایلش به خاطر این است که تک‌تک سکانس‌ها و پلان‌ها و نماهای این اپیزود به حدی دقیق انتخاب شده‌اند که به ندرت با صحنه‌ای روبه‌رو می‌شوی که به جای ادامه دادن و افزایش بار اتمسفر سنگین فعلی سریال، آن را با سکته روبه‌رو کند. هیچ نمایی را نمی‌توان پیدا کرد که هدر رفتنه باشد. از رستوران‌هایی که وسط میزهایشان جویبارهایی قرار دارد که قایق‌هایی حامل پنکیک و تُست فرانسوی و وافل روی آن حرکت می‌کنند تا تماشای بلیعده شدن یک جوجه‌ی زرد توسط یک هیولای سیاه چندش‌آورِ چند دست و پا. از نبرد بر سر تصاحب ذهن از طریق رقص‌های خیابانی تا دودی که از لوله‌ی خرطوم فیلی طلایی به درون به بیرون شلیک شده و صورتِ خمار یک معتاد را در برمی‌گیرد. از دست‌های سبزرنگی معلق در آسمان که در اولین صحنه‌ای که فرمانده فوکیاما را می‌بینیم به سمت ساختمان دیویژن ۳ اشاره می‌کنند تا نریشنِ جان هم درباره‌ی مردی که وقتی به این نتیجه رسید که یکی از پاهایش متعلق به خودش نیست، آن را با اره در حمام قطع کرد تا روبه‌رو شدن با زنان سیبیل‌داری با کلاه‌گیس که شبیه گلادوس از بازی «پورتال» صحبت می‌کنند و البته چه بگویم از تعویض بدن سید با یک گربه که در یک کلام خارق‌العاده بود. تک‌تک تصاویر و صداهایی که در این اپیزود کنار هم گذاشته شده کارشان را به بهترین شکل ممکن برای درهم‌شکستنِ واقعیت و ارائه‌ی نسخه‌ی پُرشک و تردیدی از آن انجام می‌دهند.

یکی از احتمالاتی که در فصل اول مطرح شد این بود که نمی‌توان به چیزهایی که دیوید هالر به چشم می‌بیند و فکر می‌کند که واقعیت دارند اعتماد کرد. سریال بارها بهمان ثابت کرد که فروپاشی روانی دیوید و عدم در دست داشتن افسار آن یعنی خاطراتی که عوضی به یاد آورده می‌شوند و دنیاهای غیرواقعی که به اشتباه باور می‌شوند. اگرچه فصل اول هر از گاهی دوز این احساس را کاهش می‌داد و سکانس‌هایی را تحویل‌مان می‌داد که باثبات‌تر و «واقعی»‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند، اما اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دوم تقریبا به‌طور کامل هر چیزی که به معنی ثبات و آرامش باشد را حذف کرده است؛ هر چیزی که ممکن است به کمتر کردن از حس سرگیجه‌آور و رویاگونه‌ی سریال بکاهد را کنار گذاشته‌اند. نمی‌دانم این موضوع در طول فصل ادامه‌دار خواهد بود یا نه، اما حداقل این اپیزود فاقد آن بود. در طول فصل اول هر از گاهی برای مدت کوتاهی شی سفت و سختی پیدا می‌شد که می‌توانستیم به آن دست دراز کنیم و از آن آویزان شویم. هر از گاهی برای مدت کوتاهی جزیره‌ی کوچکی با یک درخت نخل در وسط آن از زیر آب اقیانوس بیرون می‌آمد تا به ساحل کوچک و موقتش پناه ببریم و قبل از معلق شدنِ دوباره در اقیانوس و قبل از دست و پا زدن برای غرق نشدن، مدتی نفس‌مان را چاق کنیم و به بازوهایمان استراحت بدهیم، اما در طول این اپیزود خبری از هیچکدام از اینها نیست. از صحنه‌ای که دیوید در حین غذا خوردن در رستوران، در حال فشار آوردن به ذهنش برای به یاد آوردن خاطراتش برای پتونومی است و قایق‌های حامل غذایی که حکم جریان ضمیر ناخودآگاه ذهن را دارند تا صحنه‌ای که دیوید به دیدار با فرمانده فوکیاما و تصویری از راه‌پله‌ای مارپیچ که پشت سرش قرار گرفته است می‌رود. همه‌چیز در این اپیزود طوری غیرواقعی و بی‌ثابت به نظر می‌رسد که انگار در حال تماشای شهری معلق در میان ابرها هستیم که هر لحظه ممکن است سقوط کند و با یک انفجار بزرگ و به جا گذاشتن تخریبی بزرگ‌تر از خود، به سطح سفت زمین برگردد. به‌طوری که هر لحظه منتظر بودم تا معلوم شود تمام تشکیلاتی که داریم می‌بینیم بخشی از خیالات قوی دیوید است و بس. مهم‌ترین دلیلش به خاطر این است که داستان این اپیزود حول و حوش شک و تردید می‌چرخد. پارانویای مطلق در طول این اپیزود فرمانروایی می‌کند.

داستان این اپیزود حول و حوش شک و تردید می‌چرخد. پارانویای مطلق در طول این اپیزود فرمانروایی می‌کند

«لژیون» همیشه سریالی بوده که کاراکترهایش در حال چنگ زدن به هرچیزی برای فهمیدن دنیای اطرافشان بوده و این موضوع در این اپیزود قوی‌تر از همیشه است. فصل اول سریال در حالی تمام شد که دیوید و دیگر میوتنت‌های پایگاه سامرلند درست در حالی از نبرد با شدو کینگ جان سالم به در برده بودند، در یک چشم به هم زدن به سر جای اولشان بازگشتند. دیوید و سید در حال رد و بدل کردن حرف‌های عاشقانه در بالکن ساختمان بودند که سروکله‌ی یک گوی معلق در هوا پیدا شد، دیوید را به درون خود کشید و در حالی که مغزِ سید هم مثل ما از این اتفاق غیرقابل‌هضم قفل کرده بود، به تیتراژ کات زدیم. این شاید بهترین پایانی بود که می‌شد برای ضدحال زدن به طرفداران سریال نوشت. درست در حالی که فکر می‌کردیم بعد از هشت اپیزود آزگار اندک چیزی دربار‌ه‌ی این دنیا فهمیده‌ایم و درست در حالی که فکر می‌کردیم بعد از هفته‌ها گمانه‌زنی، کمی از کلاف‌های پیچید‌ه‌ی داستان را باز کرده‌ایم، فصل با کلیف‌هنگری به اتمام رسید که همه‌چیز را به نقطه‌ی اول ریست کرد. فصل دوم مدت کوتاهی پس از پایان‌بندی فصل قبل آغاز می‌شود. یا حداقل دیوید این‌طور فکر می‌کند. یا حداقل ما این‌طور فکر می‌کردیم. شخصا تصور می‌کردم خط داستانی فصل دوم پیرامون تلاش سید و دیگر اعضای سامرلند برای زدن رد و ماهیت این گوی و نجات دادن دیوید از درون آن بچرخد. اما حقیقت این است که فصل دوم در حالی آغاز می‌شود که حدود یک سال از زمان ربوده شدنِ دیوید توسط گوی مرموز گذشته است. دیوید بالاخره به کنار دوستانش برگشته است. فقط دیگر آنها در سامرلند اقامت ندارند، بلکه گروهشان با دار و دسته‌ی دیویژن ۳ ترکیب شده است. طی صحنه‌های بامزه‌ای که انگار از یک ویدیوی تبلیغاتی برداشته شده، می‌بینیم، که هرکدام از افراد سامرلند به یک بخش از دیویژن ۳ (استراتژی، تاکتیکال و تحقیق) پیوسته است. خود دیوید هم به تازگی توسط ماموران دیویژن ۳ در پیدا کرده‌اند. خب، راستش این فلش‌فوروارد حداقل با توجه به چیزی که در این اپیزود می‌بینیم خیلی به نفع فصل دوم تمام شده است. آخه مسئله این است که اگرچه دیوید بعد از یک سال سرگردانی بازگشته است، اما چیزی از اتفاقاتی که در این میان افتاده است به یاد نمی‌آورد. این در حالی است که تقریبا همه به دیوید شک دارند که نکند او همان دیویدی که یک سال پیش ربوده شد نباشد. نکند او حکم اسب تروجانی را دارد که توسط دشمن به دلِ خودی‌ها فرستاده شده است. بنابراین هاولی و تیمش از این طریق موفق شده‌اند تا اتمسفر پارانویایی و غیرقابل‌اعتماد فصل اول را به این فصل هم منتقل کنند.

اگر فصل اول حول و حوش مردی می‌چرخید که فکر می‌کند بیمار است، اما در واقع توسط هیولایی فریبکار تسخیر شده بود؛ اگر فصل اول حول و حوش مردی می‌چرخید که با اینکه نمی‌داند واقعا چه کسی است و چه مرگش شده است دست و پنجه نرم می‌کرد و در نبردی بی‌پایان با ذهن ازهم‌گسسته‌اش بود، فصل دوم حول و حوش مردی می‌چرخد که متوجه می‌شود که یک جای کار می‌لنگد. متوجه می‌شود بیرون کردن آن هیولا از بدنش پایان بدبختی‌هایش نبوده است. می‌فهمد او از هزارتویی که در آن گرفتار شده بود خلاص نشده، بلکه فقط از خستگی گوشه‌ای از هزارتو خوابش بُرده بود و حالا که بیدار شده هنوز آنجا است. دیوید در ابتدا نمی‌خواهد این حقیقت را قبول کند. راستش هرکس دیگری هم جای او بود خودش را به نفهمی می‌زد. اولین واکنشش به کسانی که با تردید با او صحبت می‌کنند نگاه‌های تعجب‌آمیز می‌بود. این رفتار در خون ما است. ما برای بیرون کشیدن منطق از دنیا، برای خودمان قصه تعریف می‌کنیم. سعی می‌کنیم تا از این طریق ماهیت تصادفی و پرهرج و مرج دنیا را برای خودمان قابل‌فهم و خاطرات درهم‌ریخته‌مان را راست و ریست کنیم. در حالی که در وسط دهانِ اژدهایی که در حال بستن آرواره‌هایش است نشسته‌ایم، چشمانمان را می‌بندیم، زانوهایمان را در بغل‌مان جمع می‌کنیم و تند تند زیر لب تکرار می‌کنیم: «این واقعی نیست». وقتی چشم باز می‌کنیم واقعیت را با توهم عوض کرده‌ایم و دیگر نمی‌ترسیم. اما سوال این است که چه چیزی را برای این آرامش قلابی فدا می‌کنیم؟ چه داستان‌هایی را از قصد فراموش کنیم و چه تجربه‌هایی را در انباری می‌گذاریم تا تصویری که خودمان از دنیا دوست داریم حقیقت داشته باشد را باور کنیم؟ وقتی دیوید در پایان فصل اول از دست شدو کینگ خلاص شد، به نظر می رسید‌‌ که بالاخره درمان شده است. غده‌ی سرطانی از درون بدنش خارج شده است و او می‌تواند به زندگی عادی‌ای که هیچ‌وقت نمی‌شناخت برگردد. ولی فصل جدید درباره‌ی این است که اگرچه شدو کینگ از دیوید جدا شده است، اما این خط پایانی برای دیوانگی‌اش نبوده است. دیوید در این اپیزود نه تنها با چند صدای مختلف با خودش صحبت می‌کند که فکر می‌کنم تاکنون سابقه نداشته است، بلکه زنده بیرون آمدن از یک تصادف رانندگی مرگبار به این معنی نیست که همه‌چیز با خیر و خوشی تمام شده است. بلکه به معنی یک عمر مبارزه کردن با زخم‌های روانی به جا مانده از آن است. ظاهرا دیوید نمی‌خواهد این حقیقت را قبول کند، اما مسئله این است که او خوب نشده. بلکه وارد مرحله‌ی دیگری از نبرد با بیماری روانی‌اش شده است.

سوالی که در ابتدای اپیزود در رابطه با دیوید مطرح می‌شود این است که او چه چیزی را برای جا باز کردن برای دروغ‌هایی که باورشان کرده در انباری ذهنش مخفی کرده است؟ البته که او تصاویرِ تند و سریعی را از گرفتار شدن در میان درختانی در بالای یک آسمان‌خراش و رقصیدن در یک باشگاه شبانه به یاد می‌آورد، اما آنها را جدی نمی‌گیرد. چنگالش را در وافل‌هایش فرو می‌کند و ادعا می‌کند که فقط یک روز از زمانِ ربوده شدنش می‌گذرد. اما پتونومی خاطرات مرموزی را به چشم دیده است. کلارک باور دارد که حقیقت جایی درون ذهنش لانه کرده است و حتی سید هم که از او در مقابل بقیه دفاع می‌کند قبول دارد که دیوید در حال مخفی کردن رازهایی از آنها است. ولی ما می‌دانیم که در پایان فصل اول چه اتفاقی درون گوی افتاده است؛ اینکه چگونه سروکله‌ی سید از آینده پیدا می‌شود و از دیوید می‌خواهد تا به شدو کینگ کمک کند که بدنش را پیدا کند. دقیقا همان چیزی که دیویژن ۳ سعی می‌کند که هیچ‌وقت اتفاق نیافتد. دلیل دروغ‌هایی که دیوید به خودش می‌گفته معلوم می‌شود. حقیقت آن‌قدر سرگیجه‌آور و ترسناک است که هرکس دیگری هم جای او بود سعی می‌کرد تا به هر ترتیبی که شده از روبه‌رو شدن با آنها و فکر کردن بهشان فرار کند. بنابراین سوالی که مطرح می‌شود این است که آیا همان‌طور که در صحنه‌ی نزدیک شدنِ آن جوجه‌ی سیاه‌رنگ چند دست و پا به سمت تخت‌خواب دیوید می‌بینیم، او دوباره توسط شدو کینگ آلوده شده است؟ آیا چیزی که در سکانس نهایی فیلم بین دیوید و نسخه‌ی آینده‌ی سید می‌بینیم، توهمی است که شدو کینگ برای فریب دادن او در ذهنش کار گذاشته است؟ یا آیا واقعا برخلاف چیزی که بقیه فکر می‌کنند، سرنوشت دنیا به رسیدن شدو کینگ به بدنش بستگی دارد؟ اصلا آیا هدف موجود سیاه‌رنگی که به سمت تخت‌خواب دیوید می‌خزد، خود دیوید است یا کسی که در کنارش خوابیده است؟ اما همزمان امکان دارد صحنه‌ی نهایی بین دیوید و نسخه‌ی آینده‌ی سید چیزی نباشد که در نگاه اول به نظر می‌رسد. شاید منظورِ سید از کمک کردن به شدو کینگ، فرد دیگری است.

برای شروع باید بدانید که لنی (آدری پلازا)، دوست قدیمی دیوید که حالا به نماینده‌ی فیزیکی شدو کینگ تبدیل شده در واقع شدو کینگ نیست. خود نوآ هاولی گفته است که لنی بیشتر از اینکه بخشی از شدو کینگ باشد، شخص متفاوتی است که بدنش توسط شدو کینگ ربوده شده و شدو کینگ از آن به عنوان عروسک خیمه‌شب‌بازی استفاده می‌کند. اگرچه لنی در فصل اول به‌طور فیزیکی کشته شد، اما ذهنش به تصاحب امهل فاروق در آمد تا از آن به عنوان نقاب استفاده کند. بنابراین لنی هم مثل اُلیور تحت کنترل فاروق است. بنابراین لنی از لحاظ روانی حکم فرد زخمی و درب‌و‌داغانی را دارد که توسط نیرویی فراتر مجبور به انجام کارهای ترسناکی شده است. اتفاقی که برای او افتاد یک‌جورهایی شبیه به همان اتفاقی است که در رابطه با جسیکا جونز و کیل‌گریو افتاد. کیل‌گریو با قدرت ذهنی‌اش جسیکا و دیگر قربانیانش را مجبور به انجام کارهایی می‌کند که خودشان نمی‌خواهند، اما توانایی ایستادگی در مقابل آن را ندارند. بنابراین لنی نقش قربانی‌ای را دارد که تحت فرمانِ فاروق تجربه‌ی آسیب‌زننده‌ای را پشت سر گذاشته است. با اینکه دیوید تنها دوستش بوده است، اما فاروق مجبورش کرده تا تمام کارهای بدی که دیده‌ایم را سرش بیاورد. بنابراین سوالی که مطرح می‌شود این است که آیا لنی قصد دارد از هر فرصتی که گیر آورد برای پاره کردن بندهای خیمه‌شب‌بازی‌اش و کمک کردن به دیوید استفاده کند یا می‌خواهد همین‌طوری بازیچه‌ی دست شدو کینگ باقی بماند؟ اینجا اهمیت سکانسی که نسخه‌ی بدون دستِ آینده‌ی سید به دیوید می‌گوید که باید به شدو کینگ کمک کند معلوم می‌شود. یکی از تئوری‌های طرفداران این است که احتمالا سید دارد به دیوید می‌گوید تا به لنی برای پیدا کردن بدن امهل فاروق کمک کند، قبل از اینکه شدو کینگ‌ی واقعی آن را پیدا کرده و دست به کار فاجعه‌باری بزند. بنابراین شاید حرکت بعدی دیوید پیدا کردن راهی برای بیرون آوردن لنی از چنگال فاروق و همکاری با او برای شکست دادن شدو کینگِ واقعی است. هرچه هست، این موضوع احتمالا همان چیزی خواهد بود که دیوید را در مقابل دوستانش قرار خواهد داد. اینکه نسخه‌ی آینده‌ی سید واقعیت دارد یا توهمات کاشته شده در ذهن دیوید توسط فاروق است معلوم نیست، اما چیزی که مشخص است دست قطع‌شده‌ی سید در این سکانس و رابطه‌اش با تلاش آلبرت برای قطع کردن پایش در حمام خانه‌اش است. همان‌طور که آلبرت آن‌قدر به تعلق نداشتن پایش به خودش شک کرد که حاضر به قطع کردن آن با اره شد، شاید دست قطع‌شده‌ی سید هم استعاره‌ای از شک و تردیدی باشد که این دیدار در ذهن دیوید می‌کارد و اجازه می‌دهد تا رشد کرده و او را به سوی دیوانگی و خودویرانگری بکشاند.

اگر فصل اول حول و حوش مردی می‌چرخید که فکر می‌کند بیمار است، اما در واقع توسط هیولایی فریبکار تسخیر شده بود، فصل دوم حول و حوش مردی می‌چرخد که متوجه می‌شود بیرون کردن آن هیولا از بدنش پایانِ بدبختی‌هایش نبوده است

البته ناگفته نماند که ایده‌ی هشدار دادن سید به دیوید درباره‌ی آینده‌ی آخرالزمان‌گونه‌ای که انتظارشان را می‌کشد آدم را به یاد چنین پیرنگی در دنیای «افراد ایکس»، مخصوصا داستان «روزهای گذشته‌ی آینده» (Days of the Future Past) نیز می‌اندازد. جایی که وولورین به گذشته فرستاده می‌شود تا به میوتنت‌ها درباره‌ی آینده‌ی وحشتناکی که انتظارشان را می‌کشد هشدار بدهد و به این ترتیب خط زمانی را طوری متحول کند که هیچ‌وقت به وقوع نپیوندد. اگر «لژیون» در حال اجرای این ایده باشد، پس شاید نسخه‌ی آینده‌ِ سید می‌خواهد از طریق قدرتمندسازی شدو کینگ، خط زمانی‌اش را از این ببرد. البته که قدرتمند ساختن آنتاگونیست اصلی داستان برای جلوگیری از وقوع آینده‌ای وحشتناک با عقل جور در نمی‌آید، اما احتمالا این دقیقا همان چیزی است که فکر دیوید را در این لحظه به خود درگیر کرده است. احتمالا سریال قصد دارد تا به جنبه‌ی غیرمنتظره‌ای از این ایده‌ی آشنا در کامیک‌های افراد ایکس بپردازد. بالاخره اگر یادتان باشد در طول فصل اول یک هفته نمی‌شد که درباره‌ی احتمال پیدا شدن سروکله‌ی پروفسور اگزویر به عنوان پدر دیوید صحبت نکنیم. در پایان سریال جواب انتظارات‌مان را به شکلی داد که فکرش را نمی‌کردیم. پروفسور ایکس در عین حضور پیدا کردن در سریال، حضور پیدا نکرد. بنابراین شاید نوآ هاولی و تیمش در اینجا هم از زاویه‌ای به ایده‌ی آشنای سفر در زمان نزدیک شده‌اند که به جای تکرار چیزی که از قبل می‌دانیم و انتظارش را داریم، چیزی در انحصار سریال خودشان باشد.

بی‌انصافی است اگر صحبت درباره‌ی این اپیزود را بدون اشاره به یکی از بهترین دستاوردهای سریال به پایان رساند و آن هم نحوه‌ی طراحی سکانس‌های درگیری و اکشن است. من هیچ‌وقت به یک سکانس تیراندازی یا رزمی که به‌طرز تاثیرگذاری کوریوگرافی شده باشد نه نمی‌گویم. اما از آنجایی که مبارزه یکی از تکراری‌ترین بخش‌های اقتباس‌های کامیک‌بوکی است، همیشه خلاقیت به خرج دادن و پیدا کردن راه و روش دیگری برای به تصویر کشیدن کاراکترها در حال فایق آمدن بر موانع سر راهشان، در اولویت قرار دارد. «لژیون» مثال تحسین‌برانگیزی در این زمینه است که در این اپیزود شاهد دو نمونه‌ی عالی از آن بودیم. اولی جایی بود که شاهد مبارزه‌ی رقص دیوید، لنی و اُلیور در باشگاه شبانه هستیم. جایی که سازندگان نبرد کاراکترها سر تصاحب ذهن یکدیگر را در قالب رقص گروهی به تصویر می‌کشد که نه تنها به صدتا سکانس اکشنِ مشت و لگدمحور می‌ارزد، بلکه چیزی را عرضه می‌کند که در کمتر سریالی نمونه‌اش را می‌بینیم. دومی هم سکانس دیدار دیوید و نسخه‌ی آینده‌ی سید در گوی است. سکانسی که انگار هاولی آن را یکراست از درون «تویین پیکس» و با الهام از سکانس‌های «منزل سیاه» از این سریال کش رفته است و نشان‌دهنده‌ی نمونه‌ی بارزی از اهمیت ساختار روایی و کارگردانی است.

اطلاعاتی که در این صحنه رد و بدل می‌شوند خیلی ساده است. سید می‌خواهد به دیوید بگوید که از آینده می‌آید و او باید به شدو کینگ برای پیدا کردن بدنش کمک کند، اما هاولی از طریق نوشتن این صحنه به عنوان یک جور بازی پانتومیم که دیوید باید به آرامی آن را از روی نقاشی‌هایی سید که سید با یک چوبدستی نورانی روی هوا می‌کشد کشف کند، به صحنه‌ای تبدیل می‌کند که لبریز از شگفتی و جذابیت است. اگر همین صحنه به شکل دیگری روایت می‌شد شاید این‌قدر اهمیت پیدا نمی‌کرد، اما نحوه‌ی روایت آن به شکلی است که مجبورمان می‌کند هشدار سید را جدی بگیریم و سردرگمی دیوید در رابطه با واقعی بودن یا نبودنش را حس کنیم. «لژیون» باز دوباره ثابت می‌کند که چقدر توجه به فرم که در خیلی از سریال‌های کامیک‌بوکی دست‌کم گرفته می‌شود می‌تواند به هرچه جذاب‌تر ساختنِ محتواهای معمولی کمک کند. تمام اینها در حالی است که بازی با رنگ که در فصل اول سریال نقش پررنگی داشت در این اپیزود هم حضور قابل‌توجه‌ای دارد. رنگ قرمز در فصل اول نماینده‌ی هرج و مرج و خشم و شدو کینگ بود. هر وقت انگل درونی دیوید ظاهر می‌شد نور قرمز به نور قالب صحنه تبدیل می‌شد. خب، در این اپیزود متوجه می‌شویم که همراهان فرمانده فوکیاما که نقش مترجم‌هایش را دارند «ورمیلیون» نام دارند که اسم یک‌جور رنگ «قرمز درخشان» است. شاید اشاره‌ی غیرمستقیمی به اینکه نباید به فرمانده فوکیاما و ورمیلیون‌هایش اعتماد کنیم. همچنین در سکانسی که دیوید یک قطب‌نما به سید می‌دهد تا همیشه بتواند او را پیدا کند، عقربه‌ی قطب‌نما قرمز است. اشاره‌ای به اینکه سید فعلا نباید به دیوید اعتماد کند و در پایان اپیزود تردیدمان درست از آب در می‌آید. روی هم رفته افتتاحیه‌ی فصل دوم «لژیون» نه تنها ثابت می‌کند که سریال کماکان به خصوصیاتِ دیوانه‌وارش وفادار است، بلکه هر چیزی که از سریالی در اوج کیفیت انتظار داریم را نیز ارائه می‌کند.

[ad id='39844']

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *