نقد بررسی سریال ترسناک تسخیر خانه هیل نتفلیکس

[ad id='39844']

[quote]با بررسی سریال بسیار ترسناک The Haunting of Hill House شبکه استریم نتفلیکس همراه شما عزیزان هستیم[/quote]

زومجی یکی از لذت‌بخش‌ترین پدیده‌های نو سرگرمی به لطفِ نت‌فلیکس، کشف دینامیت‌های غیرمنتظره‌ی این شبکه است که آنها را بی‌سروصدا بعد از روشن کردنِ فیتیله‌هایشان به وسط جمعیت می‌فرستد. اینکه یک روز از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی که در یک چشم به هم زدن، سریالی که تا دیروز نمی‌دانستی اصلا وجود خارجی دارد، تبدیل به ترندِ غول‌آسایی شده است که همه دارند درباره‌اش حرف می‌زنند و خواب و خوراکِ منتقدان و عموم تلوزیون‌بین‌ها را در یک حد گرفته است، به اندازه‌ی یک نانِ سنگکِ گنجدی برشته و تازه و کماکان داغ از حرارتِ تنور که صبح زودِ یک روزِ تعطیل در سفره پیدا می‌کنی، خوشبو و خوشمزه و اشتهاآور است. نت‌فلیکس تقریبا هر سال دو-سه‌تا از دینامیت‌هایی که امضای کار خودش است را در بین محصولاتِ بی‌شماری که در طول سال عرضه می‌کند دارد. اما مهم‌ترین جذابیتِ این دینامیت‌ها فقط خاصیتِ همراه شدن با موجِ بزرگی از کسانی که به‌طور همزمان در حال کشف کردن آن و اطلاع دادن آن به دیگران هستند نیست، بلکه وقتی با یکی از این سریال‌ها روبه‌رو می‌شویم که نت‌فلیکس آن‌قدر ازشان مطمئن بوده که تبلیغاتِ اصلی‌اش را به رسانه‌ها و مشترکانش سپرده است، می‌دانیم که آنها یک چیزی دارند که آنها را به محصولاتِ بحث‌برانگیزی تبدیل کرده است؛ مطمئنیم که آنها عنصرِ مهارت‌آمیز یا خلاقانه‌ای دارند که واقعا همه را تسخیر کرده است.

این خیلی هیجان‌انگیز است. در دنیایی که مجبوریم خیلی از بلاک‌باسترهای درپیت را فقط به خاطر اینکه از قافله عقب نمانیم ببینیم، گفتگو درباره‌ی سکانسِ پسا-تیتراژ خیلی فیلم‌ها بیشتر از محتوای اصلی‌شان است، انتظارات پایین آمده است و یک فیلم بیش از اینکه بعد از انتشار مورد بحث قرار بگیرد، یک سال قبل از انتشار هایپ می‌شود، روبه‌رو شدن با موقعیتی که ناگهان طیفِ گسترده‌ای از مردم نوآوری و مهارتِ به کار رفته در یک سریال را تشخیص می‌دهند لذت‌بخش است. اما کیفیتِ خوبِ خشک و خالی این سریال‌ها برای گُر گرفتن و شعله‌ور شدنشان کافی نیست. چیزی که دینامیت‌های نت‌فلیکس را دینامیت می‌کند، ارائه‌ی چیزی است که یا کمبودش به وضوح در فضای سرگرمی احساس می‌شد یا تا وقتی که با آنها روبه‌رو نشده بودیم فکر نمی‌کردیم که آن را کم داریم؛ نقطه‌ی مشترکشان، قلابِ درگیرکننده‌ای است که آنها را به فراتر از یک سرگرمی خوب می‌برد و به چیزی که قصد برطرف کردن‌ نیازمان را دارد تبدیل می‌کند. از فصل اولِ «چیزهای عجیب‌تر» (Stranger Things) که به نقطه‌ی عطفِ دورانِ بازیافت و بازخوانی فرهنگِ عامه‌ی دهه‌ی هشتاد تبدیل شد تا فصل اول «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) که عطشِ جرایم واقعی مردم را سیراب کرد. از داستانِ تین‌ایجری بالغ و جدی فصل اولِ «۱۳ دلیل برای اینکه» (Thirteen Reasons Why) تا جذابیتِ گره خوردن در کلافِ سردرگمِ «تاریک» (Dark). این سریال‌ها چه بی‌نقص و چه مشکل‌دار، به این دلیل به فراتر از دیگر سریال‌های نت‌فلیکس بلند می‌شوند، چون فقط به اندازه‌ی کافی خوب نیستند، بلکه تازه‌نفس و برطرف‌کننده‌ی یک نیازِ خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه در حوزه‌ی سرگرمی حال حاضر هستند

جدیدترین دینامیتِ نت‌فلیکس که «تسخیرشدگی خانه‌ی هیل» (The Haunting of Hill House) نام دارد هم دقیقا به این دلیل فرهنگ عامه را  در چند هفته‌‌ی اخیر تسخیر کرد. مایک فلاناگان که او را به عنوان کارگردانِ چند فیلم ترسناک خوش‌ساخت مثل «آیکولس» (Oculus)، «هیس» (Hush) و «بازی جرالد» (Gerald’s Game) می‌شناسیم در اقتباسِ رُمان کلاسیکِ شرلی جکسون، به نتیجه‌ای دست پیدا کرده است که خیلی جای خالی‌اش احساس می‌شد: یکِ سریالِ ترسناکِ استخوان‌دار در زیرژانر خانه‌ی جن‌زده. مسئله این است که در حال حاضر در دورانِ شکوفایی ژانر وحشت به سر می‌بریم. ‌هم‌اکنون در وسط رُنسانس ژانری قرار داریم که با توجه به تحولات سیاسی و اجتماعی قرن بیست و یکم در حال پوست انداختن و بالغ‌تر شدن، روبه‌رو شدن با گذشته‌اش و شخم زدن آن و کشفِ پتانسیل‌های نهفته‌اش است؛ ژانر وحشت همیشه وسیله‌ای برای به تصویر کشیدنِ وحشت‌های زمانه بوده است و بهترین فیلم‌های ترسناک آنهایی هستند که خودمان را به عنوان هولناک‌ترین هیولا، نیروی شر یا منبعِ سرچشمه گرفتنِ ترس انتخاب می‌کنند. اما این توجه به خودمان در سینمای وحشتِ قرن بیست و یکم خیلی گسترده‌تر از همیشه شده است. حالا که باور به ماوراطبیعه و ارواح و غیب در پایین‌ترین درجه خودش قرار دارد، جنبه‌ی ترسناکِ هر چیزی می‌تواند از فیلتر این ژانر عبور کند.

حالا ما و نادانی‌مان، بحران‌های روانی‌مان و دنیای ناشناخته‌ی اطراف‌مان بزرگ‌ترین هیولا هستیم؛ حالا عشق در «شب‌هنگام می‌آید» (It Comes At Night) به سرآغازِ فاجعه‌ای هولوکاست‌گونه منجر می‌شود و انسان‌ها به آنتاگونیست‌های «مادر!» (Mother) تبدیل می‌شوند. حالا پدر بودن در «یک مکان ساکت» (A Quiet Place) به استرس‌زاترین کار دنیا تبدیل می‌شود و به ارث بُردنِ ضایعه‌های روانی نسل‌مان در «موروثی» (Hereditary)، آزادی عمل‌مان را برای تعیین سرنوشت‌مان ازمان سلب می‌کند؛ حتی تلویزیون هم اخیرا با سریال «ترور» (The Terror)، طوری پرونده‌ی بررسی مسئله‌ی مرگ به عنوان بزرگ‌ترین وحشتِ بشر را بست که فکر نکنم حالاحالا هیچ سرگرمی دیگری پیدا شود که بتواند از زیر سایه‌اش خارج شود. برای یک خوره‌ی وحشت مثل من، هیچ چیزی لذت‌بخش‌تر از زندگی کردن در این نقطه از تاریخ این ژانر نیست. وحشتِ روانشناسانه‌ی خالص که عمیق‌ترین و کلیدی‌ترین احساساتِ مشترک‌مان را هدف می‌گیرد در اوج قرار دارد. کار به جایی کشیده که تقریبا هر سال دو-سه‌تا فیلم ترسناکِ نو و قوی‌ داریم که به راحتی می‌توانند در فهرستِ بهترین‌های این ژانر وارد شوند. ولی هرچه وحشتِ روانشاسانه در حال رشد کردن است، فیلم‌های ماوراطبیعه‌ی سنتی در دورانِ افولشان قرار دارند. شاید بهترینِ فیلم‌های خانه‌ی جن‌زده‌ی این روزها دو قسمت «احضار» (The Conjuring) هستند که با وجود یک سر و گردن بالاتر ایستادن در مقایسه با هم‌کلاسی‌هایشان، مخصوصا از لحاظ کارگردانی، حرفی برای گفتن در مقابلِ تاثیرگذاری و عمقِ «جادوگر»ها و «او تعقیب می‌کند»‌ها ندارند.

این در حالی است که اصولا روایتِ داستانی در زیرژانر خانه‌ی جن‌زده در قالب یک سریال آسان نیست. خانه‌ی جن‌زده به عنوان ژانری که روی جامپ‌ اسکرهایش تمرکز می‌کند، هرچه متراکم‌تر و جمع و جورتر باشد، تاثیرگذارتر می‌شود و باید قبل از به تکرار افتادن به سرانجام برسد؛ بالاخره سازندگان چند بار می‌خواهند تکنیکِ حرکت آرام دوربینی در سکوت که چهره‌ی کریه شیطانِ خبیثی به آن هجوم می‌آورد را قبل از اینکه مخاطبان دستشان را بخوانند تکرار کنند؟ طبیعتِ زیرژانر خانه‌ی جن‌زده، فضای بسته‌اش است و این در تضاد با یک سریال ۱۰ ایپزودی که نمی‌تواند ۱۰ ساعت در یک مکان بسته سپری کند قرار می‌گیرد. ولی این دلیل نمی‌شود که دل‌مان نسخه‌ی سریالی «احضار» را نخواهد. پس نه تنها این روزها در هیاهوی رُنسانسِ مدرن ژانر وحشت، دل‌مان برای نوعِ کلاسیکش که در خانه‌های ویکتوریایی جن‌زده جریان دارد تنگ شده است، بلکه دریافتِ نسخه‌ی سریالی «احضار» هم از آن چیزهایی است که فکر نمی‌کردیم به این خوبی امکان‌پذیر باشد. پس می‌توان تصور کرد وقتی «تسخیرکنندگی خانه هیل» منتشر شد، چرا با استقبالِ دیوانه‌واری مواجه شد: چه چیزی بهتر از «احضار» است؟ ۱۰‌تا «احضار». چه چیزی بهتر از ۱۰تا «احضار» است؟ «احضار»ی که با توجه به تحولات ژانر وحشت، به‌روزتر و پیچیده‌تر شده است. به عبارت دیگر، کاری که مایک فلاناگان با «تسخیرکنندگی خانه هیل» انجام داده، ترکیب «موروثی» و «احضار» با یکدیگر و بهترین عناصر هر دو نوعِ داستانگویی و فیلمسازی ترسناک این دو فیلم است. در «خانه هیل» به همان اندازه که ویژگی‌های وحشتِ روانشناسانه یافت می‌شود، به همان اندازه هم وحشتِ عامه‌پسندی که اخیرا از «احضار» می‌شناسیم وجود دارد. مایک فلاناگان موفق به ازدواجِ این دو سوی متضاد این ژانر با یکدیگر شده است. «خانه هیل» از یک طرف مثل «موروثی»، سوختِ تعلیق و تنش‌اش را از درگیری‌های روانی طاقت‌فرسا و کابوس‌های شخصی کاراکترهایش تامین می‌کند و از طرف دیگر مثل «احضار»، شاملِ دیگری‌های فیزیکی با ارواح و در و پنجره‌هایی که بهم کوبیده می‌شوند و سروصداهای که از زیرزمین بیرون می‌آیند و لامپ‌هایی که می‌ترکند می‌شود.

این ترکیب اصلا ترکیب جدیدی نیست. ولی در سال‌هایی که کلِ محتوای مجموعه‌ی «احضار»، به جن‌زدگی یک دختربچه/پسربچه و بعد تلاش جن‌گیرهایی برای مبارزه با ارواح خبیث خلاصه شده است، در زمانی که فرمِ قوی فیلم‌‌های جیمز وان بدونِ سوخت در قالب محتوا نمی‌توانند به نهایتِ تاثیرگذاری‌‌‌ برسند، در دورانی که با وجودِ وحشت‌های روانی و اگزیستانسیالیسمی و فلسفی و اجتماعی، جن و پری و شیطان‌های خبیث گذشته، توانایی ترساندن تا مغز استخوان را ندارند، روبه‌رو شدن با محصولی مثل «خانه هیل» که سعی کرده تا تمام این کمبودها را برطرف کند اهمیت دارد. روبه‌رو شدن با سریالی مثل «خانه هیل» که شخصیت‌پردازی عمیقِ فیلم‌های ترسناکِ مُدرن را با صحنه‌های آشنای ارواحِ سرگردانی که بچه‌ها را در اتاقخوابشان اذیت می‌کنند ترکیب کرده عالی است. «خانه هیل» سریالی است که تیزی و بُرندگی و ترس آزاردهنده و اتمسفر نحس و شوم و مرگ‌های تهوع‌آور و مهارت در استفاده از تکنیک جامپ اسکر که از فیلم‌های تیر و طایفه‌ی «احضار» رخت بسته است را به زیرژانر خانه‌ی جن‌زده بازگردانده است. «خانه هیل» همان حرکتی را اجرا می‌کند که «ترور» برای ساختِ دنیا و تهدیدهایی خفقان‌آورتر و مضطرب‌کننده‌تر انجام داده بود: همان‌طور که شخصیت‌پردازی‌های درازمدت و تشریح فشار روانی و روحِ ملتهب کاراکترها در «ترور»، به داستانی منتهی شده بود که ثانیه ثانیه‌اش با جدال برای بقا و دیوانه نشدن سروکار داشت و حتی مرگِ فرعی‌ترین کاراکترها هم احساس می‌شد، «خانه هیل» هم داستان‌های خانه‌ی جن‌زده را از حالت فضای پاستوریزه‌شان، داستانگویی توخالی یا شلخته‌شان، تکیه‌ی بیش از اندازه‌شان به جامپ اسکرهای غیراصولی و چاقوی کُندشان نجات داده است. به عبارت دیگر «خانه هیل» که گردهمایی تمام عناصرِ معرف این ژانر در بهترین نوعشان است، بهمان یادآوری می‌کند که ما چرا شیفته‌ی خانه‌های جن‌زده‌ هستیم. فلاناگان تک‌تکِ خصوصیاتِ این ژانر را تیک زده است؛ کاراکترها، استیصال و سردرگمی مادر و فرزندانش از «دیگران» (Others) را به یاد می‌آورند، رفت و آمد بین خط‌های زمانی کودکی و بزرگسالی، ساختارِ داستانگویی رُمان «آن» (It) را تداعی می‌کند، خانه‌ی ویکتوریایی شرورِ مرکزی داستان به عنوان موجودی زنده و تاریخ‌دار در کنار هتل اورلوک‌ قرار می‌گیرد و آنتاگونیست اصلی داستان، آنتاگونیستِ نامرئی اما مرگبارِ «آیکولس»، یکی از فیلم‌های خودِ فلاناگان را به یاد می‌آورد.

چنین نتیجه‌ی درخشانی از مایک فلاناگان انتظار می‌رفت. فلاناگان شاید یکی از منحصربه‌فردترین کارگردانانِ ژانر وحشتِ حال حاضر نباشد، ولی حتما یکی از کارگردانانی است که اصول این ژانر را مثل کف دستش می‌شناسد و آن‌قدر بامهارت است که اکثر اوقات یک سر و گردن بالاتر از حد استاندارد ظاهر می‌شود. کاری که فلاناگان با «خانه هیل» انجام داده است را می‌توان در «آیکولس»، اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش ریشه‌یابی کرد. درست مثل «خانه هیل» که درباره‌ی بازگشتِ فرزندانِ خانواده‌ای زخمی در بزرگسالی به خانه‌ی قدیمی‌شان است، «آیکولس» هم درباره‌ی خواهر و برادری است که بعد از مرگِ مادرشان به دست پدرشان در کودکی، به خانه‌ی دورانِ کودکی‌شان برمی‌گردند تا آینه‌ی قدی عتیقه‌‌ای که فکر می‌کنند مسئولِ قتلِ والدینشان است را نابود کنند. درست مثل «خانه هیل» که قهرمانان به جنگ با نیروی ماوراطبیعه‌ای که با بازی‌های روانی، توهماتِ شوم و دست گذاشتن روی ضایعه‌های روانی‌شان سعی می‌کند تا آنها را به دست خودشان به قتل برساند، «آیکولس» هم به جنگِ آنها با آینه‌‌ی شروری که نماینده‌ی تمام شیاطینِ افسارگسیخته‌ی درونی‌شان است اختصاص دارد. حالا فلاناگان همان کارِ استادانه‌ای که در کارگردانی و روایت یک تراژدی خانوادگی با «آیکولس» انجام داده بود را برداشته است و با «خانه هیل» به آن پر و بال داده و افقش را گسترش داده است. اگرچه فلاناگان در «آیکولس» و خلاصه کردنِ‌ رُمان قطورِ «بازی جرالد»، از زمان محدودی برای عمیق شدنِ در تراژدی کاراکترهایش بهره می‌برد، ولی حالا در قالب این سریال، آن‌قدر زمان دارد که می‌تواند با خیال راحت روی آن مانور بدهد؛ شاید بعضی‌وقت‌ها حتی بیش از اندازه!

این دقیقا همان چیزی است که «خانه هیل» را به سریالِ آزاردهنده‌ اما قابل‌لمسی تبدیل کرده: عنصر کلیدی «خانه هیل» این نیست که از چه ست‌پیس‌های ترسناکِ درجه‌یکی بهره می‌برد، بلکه غم و اندوه کمرشکنی است که در همه‌جای آن احساس می‌شود. «خانه هیل» قبل از اینکه یک داستان ترسناک باشد، یک درام خانوادگی است. اما متاسفانه این خانواده چنان بحرانِ هولناکی از سر گذرانده است و کماکان با آن گلاویز است که هیچ چیزی بهتر از ژانر وحشت برای ادا کردنِ حق مطلب درباره‌ی مصیبت آنها وجود ندارد. بنابراین «خانه هیل» بیش از اینکه نتیجه‌ی «بریم یه سریالِ ترسناک بسازیم» باشد، نتیجه‌ی طبیعی فورانِ آتشفشانی ترس و هراسی است که از روی هم جمع شدنِ مقدار زیادی اندوه و زخم روحی همچون مواد مذاب روی یکدیگر است. بالاخره چه چیزی ترسناک‌تر از مرگِ یک مادر. چه چیزی ترسناک‌تر از بزرگ شدنِ بچه‌هایی که خاطراتِ وحشتناکی با زیباترینِ عنصر زندگی‌شان گره خورده است. چه چیزی ترسناک‌تر از لمس کردنِ بدنِ سرد مرگ در کودکی. چه چیزی ترسناک‌تر از پدری که فکر می‌کند در محافظت از بچه‌هایش در مقابل دنیای ناامن شکست خورده است. چه چیزی ترسناک‌تر از مادری که دور شدنِ بچه‌هایش از پشت پنجره تماشا می‌کند. چه چیزی ترسناک‌تر از خاکستر شدنِ رویای خانواده‌ای برای زندگی دور هم در خانه‌ی همیشگی‌شان حتی قبل از به حقیقت پیوستن آن. چه چیزی ترسناک‌تر از دلسوزی‌ خالصانه‌ی مادری نسبت بچه‌هایش که توسط نیروهای شرور به انگیزه‌ای مرگبار تبدیل می‌شود. چه چیزی ترسناک‌تر از متلاشی شدن یک خانواده و باز متلاشی‌ شدنِ تکه‌های باقی مانده‌ی آن. چه چیزی ترسناک‌تر از اطلاع از اینکه مرگِ همچون شناور شدن در اقیانوسی از پوچی و نیستی است.

[ad id='39844']

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *