[quote]اولین چیزی که در دو اپیزود اول متوجه میشویم این است که بله، «کاراگاه حقیقی» واقعی خودمان برگشته است[/quote]
نیک پیزولاتویی که سابقا رُماننویس بود با فصل اول «کاراگاه حقیقی» نشان داد که چرا ما عاشقِ داستانهای کاراگاهی و جرایم واقعی هستیم و چرا این ژانر میتواند خیلی بیشتر از اینها باشد؛ چارچوبی برای جستجو در معنای هستی در تاریکترین گوشههایش. فصل دوم «کاراگاه حقیقی» اما وضعیت کاملا متفاوتی داشت. پیزولاتو تقریبا تکتک اشتباهاتِ یک دنباله را مرتکب شده بود. او تقریبا دُز تمام ویژگیهای فصل اول را زیاد کرده بود و در نتیجه سریال به مثابهی زُل زدن به مرکز نورافکن از فاصله نیممتری تبدیل شده بود. داستانگویی پیچیده فصل اول جای خودش را به داستانگویی درهمبرهمی که قابلدنبال کردن نبود داده بود. اتمسفرِ افسرده و تیره و تاریکِ فصل اول که طبیعی احساس میشد، جای خودش را به اتمسفرِ بیش از اندازه افسردهای در فصل دوم داده بود که داشت از گوشهایش بیرون میزد. بماند که هرچه فصل اول به خاطر دست گذاشتن روی لویزیانا که لوکیشنِ کمترپرداختشدهای است و انتخاب داستانهای ترسناکِ لاوکرفت به عنوان منابع الهامش در حالی به یک داستانِ کاراگاهی متفاوت و غیرمنتظره تبدیل شده بود که فصل دوم با انتخاب کالیفرنیای جنوبی در تلاش برای تکرارِ حال و هوای «محلهچینیها» و «محرمانه لسآنجلس» در حد فصل اول بکر نبود. کارگردانی پیزولاتو هم بیش از اینکه متناسب با این فصل باشد، مثل نسخهی مصنوعی و دستهدومی از فرم فوکوناگا بود. البته که واکنشِ طرفداران از زمان پخش فصل دوم تاکنون تا حدودی نسبت به آن ملایمتر شده است و «کاراگاه حقیقی ۲» به عنوان سریالی نامتمرکزتر از فصل اول اما کماکان دیدنی (مخصوصا در بازبینیهای دوباره) مورد دفاع قرار میگیرد و من هم با برخی از آنها موافقم، اما شکی وجود ندارد که حتی طرفدارانِ فصل دوم هم قبول دارند که اگر قرار بود در طراحی مسیرِ فصل سوم نقش داشته باشند، آن را نادیده میگرفتند. ناگفته نماند که این اواخر «اجسام تیز» (Sharp Objects) که از همان المانهای گاتیک جنوبی و شخصیتی در حال کلنجار رفتن با زمان و استفاده از «مکان» به عنوان وحشتِ اصلی بهره میبرد، به فصل دوم غیررسمی خیلی بهتری برای «کاراگاه حقیقی» در مقایسه با فصل دوم خودش تبدیل شد. آیا «کاراگاه حقیقی» بعد از فقط دو فصل به آخر خط رسیده بود یا نیک پیزولاتو قصد داشت برگردد تا قلمروی از دست دادهاش را باز پس بگیرد؟
البته که کسانی که پای صحبتهای جنابِ راست کول نشستهاند میدانند که «زمان یه دایره مسطحه» و مدام در حال تکرار شدن است. میدانستند که جواب این سوال مثبت است. تاریخ تکرار خواهد شد. اما کدام تاریخ؟ فصل سوم «کاراگاه حقیقی» این بار برخلاف فصل دوم که خیلی شتابزده از راه رسید، در حالی با صبر و حوصله در حال پختن و جا افتادن بوده است که فضای تلویزیون هم نسبت به ۵ سال گذشته خیلی تغییر کرده است؛ تا جایی که فصل سوم بیش از اینکه در راستای فصل اول همچون یک رویداد انقلابی و تماما غافلگیرکننده را داشته باشد، همچون نگاهی به گذشته میماند. البته که چنین تصمیمی اتفاقی نبوده است، بلکه از تصمیم شخصی پیزولاتو برای بازگرداندنِ همهچیز به فرمت و حال و هوای فصلِ اول سرچشمه میگیرد. همان جملهی معروفِ «بازگشت به ریشهها» به شدت دربارهی فصل سوم صدق میکند. از یک طرف تماشای اینکه پیزولاتو با فصل سوم میخواهد قدم اول را برای آشتی کردن با طرفداران بردارد و میخواهد نشان بدهد که از اشتباهاتش درس گرفته است و فصل اول را به خوبی مطالعه کرده و دلایلِ موفقیتِ کار خودش را در آورده است و میخواهد آنها را برای فصل جدید به کار بگیرد هیجانانگیز است. بالاخره اگرچه شخصا همیشه دنبالههایی را ترجیح میدهم که به جای تکرار کردنِ مسیر فصل موفقِ قبلی، در عین حفظ کردن المانهای پایهای و تماتیکِ سریال، کار جدیدی انجام میدهند و هویتِ خودشان را شکل میدهند که از بهترین نمونههایش میتوان به «ترور جیانی ورساچه» و فصلهای دوم و سوم «باقیماندگان» اشاره کرد، اما از طرف دیگر از آنجایی که فصل دوم «کاراگاه حقیقی»، این سریال را از مسیرِ اصلیاش خارج کرده بود، شاید بهترین تصمیم برای ادامه دادن این سریال، قبل از هر چیز بازگرداندنِ آن به مسیر درست اصلیاش بود. تیتراژی با تصاویری درهمتنیدهای از آدمها و محلِ زندگیشان که صدای خستهی خوانندهای روی آنها به گوش میرسد، یک فرد گمشده، یک قتل، مقداری گاتیک جنوبی، آسمان ابری و پاییزی آرکانزاس به جای آسمانِ آفتابی کالیفرنیا، دو کاراگاه با چهرههای بتنی در حال راندن در جادهای متروکه در حومه شهر، روایتی که از دههای به دههای دیگر میپرد و صدای آرام و شکسته کاراگاهی را دنبال میکند که داستان را با کولهباری از افسوس و پشیمانی برایمان تعریف میکند، تصاویرِ هوایی از جادهها و از جنگلها و ییلاقاتی که معلوم نیست چه چیزهایی در تاریکیشان میگذرد. و باز هم تصاویر هوایی بیشتر از جادهها.
اولین چیزی که در دو اپیزود اول متوجه میشویم این است که بله، «کاراگاه حقیقی» واقعی خودمان برگشته است. فصل سوم در نوامبر سال ۱۹۸۰ در شهر وست فینگرِ ایالت آرکانزاس، با ناپدید شدنِ ویل پرسلِ ۱۲ ساله و خواهر ۱۰ سالهاش جولی آغاز میشود. کاراگاه وین هیز (ماهرشالا علی) و همکارش رولند وست (استیون دورف) بلافاصله مشغولِ بررسی این پرونده میشوند. در خط زمانی دوم در سال ۱۹۹۰ در حالی با وین روبهرو میشویم که او دیگر کاراگاه نیست و مشغولِ مورد مصاحبه قرار گرفتن توسط کاراگاهان جدیدی است که ظاهرا مدارک تازهای دربارهی پروندهی بچههای پرسل به دست آوردهاند و در خط زمانی سوم هم که در سال ۲۰۱۵ جریان دارد، وین که نوهدار شده است و در حال دست و پنجه نرم کردن با آلزایمر است، توسط یک خانم مستندسازِ «سارا کونیک»وار درباره پرونده پرسل در حال مصاحبه شدن است. یکی از خطراتی که دنبالههایی که خیلی به فصلهای قبلی وابسته هستند را تهدید میکند این است که نکند به نسخهی بیهویتی از جنس اصلی تبدیل شوند؛ نه فاصله گرفتن از فصل اول تا جایی که ویژگیهای محبوبِ فصل اول را از دست میدهند خوب است و نه آنقدر نزدیک شدن به فصل اول تا جایی که همچون بازسازی فصل اول میمانند خوب است. آیا اینکه فصل سوم اینقدر به فرمولِ فصل اول تکیه کرده است باعث میشود تا از آن سوی همان پشتبامی که فصل دوم از سوی دیگرش سقوط کرده بود، سقوط کند؟ فصل سوم حداقل در جریانِ اپیزود افتتاحیهاش خیلی به جواب مثبت دادن به این سوال نزدیک میشود. تا جایی که اگر قرار بود این نقد را فقط براساس اپیزود اول مینوشتم، احتمالا منفی میبود. اپیزود اول بهطرز سنگینی به ویژگیهای فصل اول وابسته است. نه تنها چهار کاراکتر اصلی فصل دوم، جای خودشان را به دو کاراگاه دادهاند، بلکه اینجا هم رفت و آمد در زمان نقشِ پُررنگی در معماپردازی و روایتِ داستان شخصی کاراکترها دارد.
شباهتِ ساختار و محتوای اپیزود اول به فصل اول آنقدر زیاد است که به جزییات هم نفوذ کرده است. از صحنهای که وین در سال ۱۹۹۰ از کاراگاهانی که او را درباره گذشته سوالپیچ میکنند میپرسد که چه چیز جدیدی درباره این پرونده میدانند تا روبهرو شدن با قتلِ دیگری که قاتل با نحوهی جایگذاری جنازهی قربانی انگار میخواهد حرفی بزند. از آن عروسکهای مورمورکنندهی دور و اطراف صحنه جرم که به نماد قتلهای این فصل تبدیل شده و یادآور مارپیچِ کج و کولهی پادشاه زردپوش از فصل اول است تا الهامبرداری این فصل از المانهای دنیا و اتمسفرِ استیون کینگی و فیلم «پروژه جادوگر بلر» به همان شکل که فصل اول سراغِ نویسندههای وحشتِ کیهانی رفته بود. از صحنهای که وین متوجه میشود اثرانگشتهای جولی در یک سرقت پیدا شده است که یادآور لحظهای است که راست و مارتی متوجه میشوند که سالها بعد از اینکه فکر میکردند پادشاه زردپوش را کشتهاند، جنازهای با مشخصاتِ دورا لنگ پیدا شده است تا دیدن وین در دوران پیری که هنوز تمام فکر و ذکرش مشغول پروندهی حلنشدهی پرسل است که درگیری ذهنی راست حتی بعد از خارج شدن او از نیروی پلیس را تداعی میکند. چه گذشتهی شخصیتی وین به عنوان کسی که دورانِ وحشتناکی را به عنوان ردیاب در جنگ ویتنام گذرانده است که یادآورِ دوران فعالیتِ راست به عنوان مامور مخفی در بین کارتلهای مواد مخدر است و چه شخصیت رولند به عنوان یک پلیسِ عادی که حکم مارتی را برای وین دارد. میخواهم بگویم وقتی از روی تریلرها و خلاصهقصهی این فصل اینطور به نظر میرسید که نیک پیزولاتو به ریشهها برگشته واقعا همینطور است. شاید حتی بیش از اندازه. به همین دلیل اپیزودِ اول چه از لحاظ فرم و چه از لحاظ محتوا به همان اندازه که به خاطر شباهتِ فراوانش به فصل اول دلگرمکننده است، به همان اندازه هم از آن رنج میبرد.
در طول اپیزود اول به سختی میتوانستم خودم را برای ادامه داستان کنجکاو نگه دارم. برای کسی که فصل اول را ندیده باشد، این اپیزود مشکلی ندارد. ولی برای دیگران این اپیزود هویتِ خودش را مطرح نمیکند و دلیلی برای اینکه چرا باید به جای بازبینی کردن فصل اول، آن را ببینیم رو نمیکند. اما حتما دلیلی دارد که اچبیاُ اپیزود دوم را هم پشت سر اپیزود اول پخش کرده است. انگار خودشان هم به خوبی از این مسئله آگاه بودهاند. چرا که اپیزود افتتاحیهی واقعی فصل سوم، اپیزود دوم است. اگر اپیزود اول وظیفه دارد تا ماشینی که به جاده خاکی زده بود و در گل و لای گیر کرده بود را هرطور شده بیرون بکشد و به راه آسفالت برگرداند، اپیزود دوم همان اپیزودی است که موتورِ داستان را روشن میکند. اگر اپیزود اول حکم معرفی این سریال به عنوان همان «کاراگاه حقیقی» که میخواستیم را دارد، اپیزود دوم فاش میکند که چگونه میخواهد به داستانِ منحصربهفرد خودش تبدیل شود. به این ترتیب اپیزود دوم نه تنها احساسِ بدی که نسبت به شباهتهای فراوان این فصل به فصل اول داشتم را برطرف کرد، بلکه حداقل فعلا ثابت میکند که این شباهتها بیش از اینکه ابزارهایی برای نزدیک کردن خودش به فصل اول و بقا از طریق موفقیتهای گذشته به جای خوردن نان بازوی خودش باشند، ابزارهایی هستند که فقط از لحاظ ظاهری این فصل را به فصل اول متصل نمیکنند، که آنها نقشِ پُررنگی در داستانی که میخواهد روایت کند نیز دارند. چون راستش را بخواهید وقتی به فصل اول «کاراگاه حقیقی» نگاه میکنیم، با ساختاری روبهرو میشویم که در نگاه اول شبیه تمام نوآرهایی که دیدهایم است: از افسرانِ پلیسی که فلسفههای متفاوتی دارند تا رییس پلیسی که سرشان دارد و فریاد میکشد. از تحقیقاتشان که شامل تعداد زیادی مصاحبه با شاهدان و آشنایان قربانی میشود تا ختم شدن همهچیز به یک قاتلِ روانی. بنابراین اگر قرار باشد از فرمولزدگی اپیزودِ افتتاحیهی فصل سوم ایراد بگیریم، چنین چیزی باید درباره فصل اول هم صدق کند.
ولی حقیقت این است که فصل اول خیلی زود از طریقِ جزییاتی که در این فرمول تغییر میدهد، هویتِ یگانهی خودش را شکل میدهد. میخواهم بگویم کاری که فصل اول «کاراگاه حقیقی» باید از طریق تزریقِ انرژی و خلاقیت و چشماندازِ هیجانانگیزِ تازهای به چارچوب و کهنالگوهای ژانر کاراگاهی ایجاد کند، دربارهی فصل سوم و تزریقِ انرژی تازهای به الگوی «کاراگاه حقیقی» هم حقیقت دارد. اگر فصل اول این کار را خیلی سریعتر انجام داده بود، فصل سوم این کار را شاید دیرتر اما خوشبختانه با اپیزود دومش انجام میدهد. بنابراین شاید روندِ اپیزود اول که از ناپدید شدن بچهها شروع میشود و تا افشای زنده بودن جولی در خط زمانی ۱۹۹۰ ادامه دارد، برای کسانی که با فرمولِ این سریال آشنا هستند قابلپیشبینی است و در نتیجه طرفدارانِ قدیمی جلوتر از سریال قرار میگیرند؛ در این شرایط ریتم آرامسوزِ «کاراگاه حقیقی» که یکی از عناصر معرفش است به جای اینکه مثل همیشه جذاب باشد، عذابآور است؛ مثل وقتی که راه را بلدیم، اما نمیتوانیم بدویم. اما از چند دقیقهی آخر اپیزود اول و در طولِ اپیزود دوم یواش یواش متوجه شدم که در حالِ عقب افتادن از نیک پیزولاتو هستم؛ یواش یواش احساس میکردم دارم به همان نابینای گرفتار در هزارتو که این سریال در تبدیل کردنِ تماشاگرانش به آن حرفهای است تبدیل میشوم؛ یواش یواش همانِ حس لذتبخش و ناب «کاراگاه حقیقی» که مثل لحاف گرمی در زمستان روی تمام وجودم کشیده میشد را میتوانستم احساس کنم. حالا که عقب افتادهایم ریتم آرامسوز سریال نه تنها عذابآور نیست، که اتفاقا شیرین است. یکی از ویژگیهای موفقِ فصل اول این بود که دربارهی عملِ تحقیقات و تفحص و جستجو و کاراگاهبازی با مقدار بسیار کم و کوتاهی اکشنهای فیزیکی بود. دربارهی این بود که کاراگاهبودن چه کارِ سنگین، کلافهکننده، فرسایشی و دیوانهکنندهای است.
پیزولاتو قهرمانبودن کاراکترهایش را از طریقِ تن دادن به کاری که هرکسی حوصله و اعصاب و وجدانِ انجامش را ندارد، ترسیم میکرد. پس پیزولاتو در بهترین حالت با ریتمِ آرامسوز «کاراگاه حقیقی» با یک تیر چند نشان میزند. هم جنبهی قهرمانی کاراکترهایش را نشان میدهد، هم روی روندِ تحقیقات که هستهی اصلی زیرژانرِ جرایم واقعی است تمرکز میکند، هم فشار روانی و دوندگیهایی که این کار به کاراکترهایش وارد میکند و ازشان طلب میکند را به تصویر میکشد، هم داستانِ پیچیده و دنیای گستردهاش را به آرامی پرداخت میکند و هم خودِ تماشاگران را به کاراگاهی برای سروکله زدن با سرنخها و مصاحبهشوندهها و مظنونان تبدیل میکند. اپیزود دوم فصل سوم جایی است که پیزولاتو به تعادلِ دقیقی بین تمام اینها در داستانگویی باطمانیهاش رسیده است. پیزولاتو تکتک مصاحبهها و بازجوییها را به دروازهای برای سرک کشیدن به درون کالبد این دنیا و آدمهایش تبدیل میکند. روایتِ پازلگونهی داستان به شکلی که از یک داستان کاراگاهی انتظار میرود در این سریال حرف اول را میزند. تکتک تعاملاتِ کاراکترها با مظنونانشان و با یکدیگر به این دنیا رنگ و زندگی و کنجکاوی و سوال تزریق میکند. پیزولاتو با تبدیل کردنِ روند تحقیقات به ستون فقرات اصلی داستانش، تحقیقاتِ کُند کاراگاهان را به جای چیزی که داستان را با سکته مواجه کند، اتفاقا به پُرحرارتترین لحظاتِ داستان که برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر از دنیا و آدمها و رازی که تشنهی اطلاعات بیشتر از آنها هستیم تبدیل میکند. مصاحبهها و بازجوییها لزوما در همان ابتدا سرنخِ بزرگی دست کاراگاهان نمیدهند، ولی کاملا مشخص است قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود؛ اما هرکدام از آنها کاری مهمتر از سرنخ دادن دارند؛ آنها تزریقکنندهی زندگی و شخصیت به دنیا هستند. پیزولاتو در بهترین سناریوهایش میداند چگونه به تعادلِ خوشمزهای بین اطلاعاتی که هم کنجکاوبرانگیز است و هم بهدردنخور و سردرگمکننده است اما هیچوقت کسالتبار و بیخاصیت نمیشود برسد. دو اپیزود اول این نکته را رعایت کردهاند.
اپیزود دوم همچنین اپیزودی است که کاراکترها، چارچوب و تعریفِ اولیهشان براساس کلیشهها را درهم میشکند و چهرهی واقعیشان را افشا میکند. با شاخ و برگ گرفتنِ داستان، بحرانهای درونی کاراکترها که فصل اول «کاراگاه حقیقی» حول و حوش آن میچرخید رو میشوند. بالاخره «کاراگاه حقیقی» همیشه بیش از اینکه دربارهی جنایت یا هیولاهای انسانی که آنها را مرتکب میشوند باشد، درباره خود کاراگاهان و اینکه آیا آنها در مقابل نیروی جنونآورِ شر خود به هیولا تبدیل میشوند یا نه بوده است. هرچه اپیزود اول دربارهی قوت قلب دادن به طرفداران است که چقدر فصل سوم شبیه به فصل محبوبشان خواهد بود، اپیزود دوم درباره این است که چقدر آن را برای شکل دادنِ هویت خودش دستکاری میکند و به این ترتیب با تدوام لذتبخشی یکییکی تمام تفاوتهایش نسبت به فصلهای قبلی را آشکار میکند. اگرچه همراهی وین و رولند در ابتدا به نظر میرسد که آنها میخواهند به راست و مارتی این فصل تبدیل شوند، اما به تدریج متوجه میشویم که وین تنها شخصیت اصلی سریال است و رولند شخصیت مکمل است. در هر سه خط زمانی داستان، وین در مرکز توجه قرار دارد. یا اگر در ابتدا به نظر میرسد که رابطهی وین و رولند، حکم رابطهی «راست و مارتی»گونهی این فصل را خواهد شد، به تدریج مشخص میشود که شیمی عاطفی اصلی این فصل به وین و معلم مدرسهای به اسم آملیا (کارمن اجوتو) اختصاص دارد. اولین چیزی که درباره وین متوجه میشویم این است که او نه راست است و نه مارتی، اما چیزهایی از آنها به ارث برده است. اگر آنجا راست به دلیلِ غلت زدن در تاریکی مطلق، راه و روش و جغرافیای قلمروی وحشت را مثل کف دستش بلد بود و میتوانست از تجربهاش برای سفر به قلب تاریکی استفاده کند، اینجا وین به دلیل تجربهاش در جنگ ویتنام، ردیاب و شکارچی ماهری است. با این تفاوت که هرچه قوس شخصیتی راست در افتضاحترین وضعیتش آغاز میشود و هرچه جلوتر میرود، پروندهی قتل دورا لنگ بدل به انگیزهای میشود که در عین افتضاحتر کردن وضعیتش، او را به پادزهرِ زخمش و روشنایی نزدیکتر میکند، قوس شخصیتی وین در ثبات آغاز میشود، اما درگیر شدن او با پروندهی پرسل، تبدیل به شیطانِ خبیثی میشود که ذهنش را برای همیشه تسخیر میکند.
[ad id='39844']