نقد بررسی فیلم سرخپوست با بازی (نوید محمد زاده)

[ad id='39844']

[quote]با بررسی فیلم سرخسپوست در سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر خدمت شما عزیزان هستیم با ما همراه باشید[/quote]

 

«سرخ‌پوست»، از اولین سکانسش، پرکشش و جذاب است، و از همین اولین سکانس به بیننده هشدار می‌دهد که با یک فیلم عادی طرف نیست. سکانس افتتاحیه فیلم، شبیه ناب‌ترین تصاویری است که در فیلم‌های برتر دنیا می‌بینید، سربازهایی زیر باران سیل‌آسا، چوبه داری را از جای درمی‌آورند. در همین سکانس، با تصاویری هولناک و درعین‌حال زیبا طرف هستید و از همین سکانس متوجه می‌شوید، موسیقی و دوربین دو یار جدانشدنی فیلم‌ساز در مسیر قصه‌گویی‌اش است. فیلم با معرفی کاراکترها پیش می‌رود.

نعمت جاهد ، رئیس زندانی است که قرار است منتقل شود، همه‌چیز در حال جابه‌جایی است و جاهد با اعتمادبه‌نفس کامل، در حال مدیریت انتقال زندان است. بار دیگر، فیلم‌ساز اشاره‌ای به چوبه دار می‌کند، این بار پیرمردی مقابل جاهد نشسته است که از او خواسته‌شده در عوض چند روز مرخصی، چوبه دار را در زندان جدید برپا کند و پیرمرد زندانی با خود و جاهد کلنجار می‌رود تا بگوید که چوبه دار، ابزار کشتاری است که دامان همه را خون‌آلود می‌کند. در همین ابتدای فیلم، باوجوداینکه تمرکز فیلم‌ساز بر فرم و ساختار اثرش است، اما درون‌مایه‌هایی از اخلاقیات و عدالت‌طلبی و پرسش‌های بنیادین درباره حق و باطل خودنمایی می‌کند که با گسترش داستان، بیشتر می‌شود و صورت بارزتری به خود می‌گیرد.

جاویدی، با حبس کردن دوربینش در دالان‌های تنگ و تاریک و تمام‌نشدنی زندانی متروکه، نبرد جاهد برای پیدا کردن سرخ‌پوست را به تصویر می‌کشد، هوش او را در مقابل هوش سرخ‌پوست به محک می‌گذارد و با واردکردن کاراکترهای فرعی در موقعیت مناسب، هرلحظه این کشمکش و جستجو را جذاب‌تر می‌کند. دوربین «سرخ‌پوست» که در دستان هومن بهمنش قرار دارد، باعرضه نماهایی چشم‌نواز، آزادانه می‌چرخد اما به زیبایی حس خفقان زندان را منتقل می‌کند. جاویدی با ذکاوتی مثال‌زدنی، دوربینش را همیشه چند قدم جلوتر از بیننده به حرکت درمی‌آورد و با استفاده از موسیقی که عجیب روی تصاویر می‌نشیند، قصه‌ای را به‌پیش می‌راند که هرلحظه بیننده را جا می‌گذارد و برای او چاره‌ای جز غرق شدن در دنیای فیلم و تعقیب سرخ‌پوست به همراه جاهد باقی نمی‌گذارد. یافتن سرخپوست در میان دیوارهای زندان متروکه، خیلی زود تبدیل به یک امر محال می‌شود.

هر راهی که جاهد می‌رود و بیننده را با خود می‌کشد نه به بن‌بست که به چندراهی منتهی می‌شود. در همین حین، جاویدی بار دیگر، با نشانه‌گذاری‌های تصویری سعی می‌کند سرنخی به بیننده بدهد و با حبس کردن جاهد در سلولی که قفلش خراب است و روی دیوارش چوبه داری ترسیم‌شده است، قصه‌گویی‌اش را ادامه می‌دهد، اما بیننده‌ای که عمیقاً در دل داستان فرورفته و سرنوشت سرخپوست را یکسره به جاهد سپرده است، فقط مدهوش تصاویر خیره‌کننده‌ای می‌شود که می‌بیند.

اساساً، در کنار دقت و همت جاویدی برای درست چیدن عناصر فیلمش در کنار یکدیگر، توانایی قصه‌گویی وی نیز ستودنی است. «سرخپوست» با چنان ضرباهنگی پیش می‌رود که زمان از دست بیننده خارج می‌شود، تدوین آن‌قدر نرم و زیرکانه عمل می‌کند که بیننده تبدیل می‌شود به چشمان جاهد، همراه او نظربازی می‌کند، همراه او در راهروها، موتورخانه و رختشوی‌خانه زندان به دنبال سرخپوست می‌گردد و در زندان بزرگ و خالی فیلم پرسه میزند.

هرچه مسیر روایت «سرخپوست» بیشتر پیش می‌رود، جاهد و احمد سرخپوست در کنار یکدیگر به حرکت ادامه می‌دهند، درست مثل دو خط موازی که هرچقدر هم به هم نزدیک باشند، هیچ‌گاه به هم نمی‌رسند و اینجاست که بیننده اگر بتواند در میان حوادث پرکشش فیلم نفسی بکشد متوجه خواهد شد که جاهد و سرخپوست، بیش‌ازاندازه به هم شبیه هستند. هردو به یک اندازه باهوش هستند و این بازی موش و گربه بازی شبیه شطرنجی است که دو نابغه انجام می‌دهند و دائماً حرکات یکدیگر را خنثی می‌کنند.

به همین دلیل هم هست که در تمام فیلم، سرخپوست را نمی‌بینیم و فقط در سکانس پایانی، صدای نفس‌های مضطربش را می‌شنویم، اما فکر می‌کنیم شاید این صدا از سینه جاهد برمی‌خیزد، همراه نگاه او، جاهد را تعقیب می‌کنیم، اما جرئت نداریم باور کنیم اکنون از کنار جاهد به احمد رسیده‌ایم، احمدی که اگر شمایل تکیده و ترسانش را در یک سکانس کوتاه هنگام خروج از مخفیگاه و بازگشت دوباره‌اش به‌جایی که دست جاهد به او نمی‌رسد را ندیده بودیم، مطمئن می‌شدیم که با یک روح طرف هستیم و تمام اصرار جاهد برای گیر انداختن این مرد، یک درگیری روانی بیش نیست.

«سرخپوست» که بیشتر لوکیشن آن در زندان است، با محدود کردن فضای قصه‌گویی‌اش، هم فضاسازی می‌کند و هم به فیلم‌ساز امکان می‌دهد با دست بازتری قصه‌اش را بسط دهد. حبس شدن طولانی‌مدت دوربین در زندان و موفقیت فیلم‌ساز در حفظ ریتم، بیننده را می‌ترساند که با خارج شدن از فضای زندان، همه آن چیزی که شبیه جادو بوده است یک‌دفعه بر باد برود، اما بهمنش چه استادانه، جاهد را میان تپه‌ای مشرف‌به زندان تعقیب می‌کند، همراه با کاراکتر اصلی‌اش به سمت زندان می‌دود و یکدست زندانی که قرار است فرودگاه شود را از زوایای مختلف به نمایش می‌گذارد. جاویدی، موفق می‌شود، درام جذاب و نفس‌گیرش را با یک پایان زیبا ببندد. پایانی که شبیه هیچ کلیشه‌ای نیست و بیش از سایر قسمت‌های فیلم بیننده را غافلگیر می‌کند و به او ثابت می‌کند که احمد و جاهد شبیه هم هستند و تمام این ماراتون عجیب‌وغریب، یک‌جور بازی قدرت میان دو مرد باهوش بوده است.

[ad id='39844']

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *