[quote]نتفلیکس به زودی فصل سوم سریال انیمیشنی بزرگسالانه F is for Family را منتشر می کند به همین بهانه این مجموعه را بررسی می کنیم[/quote]
موج جدیدی که در رابطه با تولید سریالهای کارتونی بزرگسالانه راه افتاده را خیلی میپسندم. به شخصه دنبالکنندهی حرفهای سریالهایی که در دستهی «ساوث پارک» و «مرد خانواده» (Family Guy) قرار میگیرند، نیستم. اما بیشتر کمدیهایی را ترجیح میدهم که زیر پوستِ پُرهرجومرج و روح مسخرهشان و زیر آن شوخیهای دیوانهوار و قهقههایی که از بیننده میگیرند، دست روی واقعیت بگذارند و با شخصیتپردازیهای عمیقشان، کاراکترها را به چیزی فراتر از دلقکهای بددهن تبدیل کنند و اینطوری بازتابدهندهی مشکلات و دغدغههای ذهنی بینندگانشان شوند. اگر این روزها کمدی علمی-تخیلی «ریک و مورتی» با آن حجم از داستانهای فرا-زمینیاش دراماتیک میشود و «بوجک هورسمن» (Bojack Horseman) در حد نزدیکترین نمونهاش یعنی فیلم «بردمن» عمیق و جذاب میشود، به خاطر این است که سازندگانش علاوهبر تمرکز روی عناصر و زمینههای کمترکارشده، از پرداخت کاراکترها نیز غافل نشدهاند. «خ مثل خانواده»، سریال کارتونی جدید نتفلیکس شاید در آغاز به اندازهی دیگر سریال موفق این شبکه یعنی «بوجک هورسمن» بکر و فوقالعاده به نظر نرسد، اما باز در همین دسته از کمدیهای کارتونی سالهای اخیر قرار میگیرد؛ سریالی که قصد دارد با هدف بررسی شخصیتهایش، دست به خلق موقعیتهای بامزه بزند.
فرانک مورفی، شخصیت اصلی این سیتکام که داستانش در دههی ۷۰ جریان دارد، پدری خسته از زندگی است و درست مثل خانهاش که در ته یک خیابان بنبست قرار دارد، به نقطهای از زندگی رسیده که نه راه پس دارد و نه راه پیش. فرانک کهنهسرباز جنگ کره، کارگر فرودگاه و یک مرد خانواده با زن و سه فرزند است. تنها چیزی که او را به حرکت وا میدارد، فکر کردن به مرد مهمی که میتوانست باشد و آرزوهای از دسترفتهاش است که باعث میشود حسابی عصبانی باشد و سر هرچیزی زود جوش بیاورد. وضعیت مالیشان در حدی است که آنها برای خرید یک تلویزیون رنگی جدید باید تمام پسانداز دانشگاه پسر بزرگش را خرج کنند. همسرش اگرچه هوایش را دارد، اما وقتی فرصتش پیش بیاید، تمام عقدهها و مشکلات دفنشدهاش را بیرون میریزد. بزرگترین پسرش، یک قلدر تنها به اسم کوین است که در اوج سرکشیهای نوجوانی به سر میبرد و کاملا سردرگم است. یک نمونهاش را وقتی میبینیم که او در گوشمالی دادن بچههایی که به برادر کوچکترش زورگویی میکنند، در حد خیس کردن شلوارشان پیش میرود و بعد بدون اینکه حرفی بزند، یک مشت آبدار هم روانهی شکم برادرش میکند و سوار دوچرخهاش میشود و میرود.
در اپیزود اول مهمترین نیروی محرکهی داستان، خشم و عصبانیت فرانک از زندگی درهمریخته و غیرقابلکنترلش است که هیچ امیدی برای رسیدن به آرامش و پیشرفت در آن دیده نمیشود. یعنی فرانک به نقطهای رسیده که بزرگترین ماموریتش در زندگی به شاخبازی با همسایههایش تبدیل شده و دنبال جلب توجهی آنهاست. این خط داستانی و کاراکترها شاید در نگاه نخست تکراری و تیپیکال به نظر برسند، اما جاذبهی سریال در این است که از همین کلیشهها برای معرفی کاراکترها و آغاز بررسی شخصیت فرانک مورفی و خانوادهاش استفاده میکند. شاید یکی از بهترین نکات سریال تا این لحظه تیتراژ ابتداییاش است که خیلی ساده و سریع حالوهوای فرانک را با تصویر خلاصه میکند.
در جریان تیتراژ ما فرانک جوان را میبینیم که تازه از دبیرستان فارقالتحصیل شده و در حال پرواز در آسمان و عبور از میان ابرهاست. چیزی که نشانهای از شور و شوق او برای بهرهبرداری از تمام امکاناتی است که در اختیار دارد. اما ناگهان موانعی جلوی پرواز آزادانهی فرانک را میگیرند. از ازدواج زودهنگام، قبض برق و گاز و اجاره خانه گرفته تا ضعیف شدن چشم و کچل شدن وسط سرش و ظاهر شدن مقداری چربی اضافه به شکمش و یکدفعه فرانک به خودش میآید و متوجه میشود دیگر خودش را هم نمیشناسد و در حال برخورد با آت و آشغالهای معلقی است که جلوی پرواز آزادانهاش را میگیرند. در ادامهی این تصویرپردازی رویاگونه، شاهد نمایش زندگی این روزهای آدمی هستیم که بدجوری در تلاش است تا از میان این آت و آشغالها رهایی پیدا کند و به یک لحظهی آرامشبخش برسد. لحظهای که زندگیاش را معنی کرده و به او اطمینان خاطر بدهد که حالا دلیلی برای امیدوار بودن به فردا دارد.
نکتهی مهم بدخلقی و از کوره در رفتنهای شدید فرانک این است که خانوادهاش خیلی وقت است با چنین چیزی کنار آمدهاند. مثلا سکانس افتتاحیهی اپیزود این موضوع را خیلی خوب پهن میکند. فرانک سر میز شام میخواهد اتفاق جالبی که آن روز سر کار در رابطه با رییساش افتاده را تعریف کند. تنها چیزی که او را در آن لحظه خوشحال میکند این است که این ماجرای خندهدار را شرح دهد. اما مگر میشود. تلفن شروع به زنگ زدن میکند. او نمیخواهد چیزی این لحظه را خراب کند، اما صدای قطعنشدنی تلفن نمیگذارد. فرانک در ابتدا میخواهد با تلفن لج کند و آن را جواب ندهد، اما دیدن چهرهی فرانک که رفته رفته خشمگینتر و خشمگینتر میشود و بقیهی اعضای خانواده که خیلی راحت به غذا خوردن ادامه میدهند، فوقالعاده است. فرانک بالاخره تلفن را جواب میدهد و معلوم میشود حق با او بوده. یک فروشندهی سمج پشت خط است. از اینجا به بعد او طوری عصبانی میشود و زمین و زمان را به هم میبافد که حد ندارد. بقیه خیلی عادی به خوردن ادامه میدهند. و مادر خانواده روی غذای فرانک را میپوشاند تا گرم بماند. بله، چنین اتفاقی آنقدر افتاده که به روتین زندگیشان تبدیل شده. این یکی از همان لحظات درخشان این نوع کمدیهاست. سکانسی که هم بهطرز عجیبی خندهدار است و هم با سکوتی به پایان میرسد که تماشاگر را به فکر فرو میبرد.
[ad id='39844']