نقد بررسی سریال مندلورین (The Mandalorian)

[ad id='39844']

[quote]«مندلورین» که پدرو پاسکال را به‌عنوان بازیگر اصلی و جان فاورو را در جایگاه شورانر و نویسنده‌ی شماره یک دارد، به‌سادگی یکی از بهترین اتفاقات رخ‌داده برای جهان عظیم «جنگ ستارگان» در قرن بیست‌ویکم میلادی است.[/quote]

دنیاهای بزرگ فانتزی که عملا هرکدام انقدر پرجزئیات می‌شوند و تصویر خیالی خاصی را تقدیم مخاطب خود می‌کنند که می‌شود از آن‌ها به‌عنوان یک واقعیت جایگزین برای بسیاری از افراد یاد کرد، همیشه گاهی سازندگان را به اشتباه می‌اندازند. تا حدی که هم مخاطبِ یکی از این دنیاها و هم خالق اثری جدید در آن باور می‌کنند که تنها وقتی می‌شود به سراغش رفت و در دلش قصه گفت که درصد بسیاری از عناصر سازنده‌ی جهان مورد بحث در داستان جدید هم نقش داشته باشند. یعنی اگر کسی به سراغ یک جهان خیالی، جایگزین و عظیم برود و قصه‌ای در آن روایت کند که به بیان ساده بسیاری از مکان‌ها و موجودات حاضر درونش را به نمایش نمی‌گذارد، قطعا نتیجه رضایت‌بخش نخواهد بود. درحالی‌که اگر کمی بهتر فکر کنیم، متوجه می‌شویم که وقتی واقعا با جهانی غنی و قدرتمند سر و کار داریم، گاهی می‌توان صرفا به گوشه‌ای از آن رفت و انقدر چیزهای تازه نشان مخاطب داد که هیچ‌کس موقع رویارویی با آن‌ها اهمیتی به صد نقطه‌ی دیگر این دنیا و هزاران داستان عظیم متفاوتی ندهد که در گوشه به گوشه‌ی آن روایت می‌شوند. در حقیقت «مندلورین» که به‌صورت میانگین در جلب نظر منتقدها و بینندگان به‌صورت موازی، فعلا هر فیلم Star Wars و هر محصول واقعا شناخته‌شده‌ی غیرسینمایی دیگر آن در دو دهه‌ی اخیر را پشت سر گذاشته است و بیشترین درصد رضایت را بین دسته‌های گوناگون تماشاگرها کسب می‌کند، محصول همین تفکر به شمار می‌رود.

در حقیقت ساخته‌ی جدید جان فاورو که اصل بار نویسندگی فصل اول آن را هم خود او به‌تنهایی به دوش کشیده است، نتیجه‌ی باور کردن این ایده است که می‌گوید بعضا باید به یاد داشت که یک قصه‌ی خوب همیشه جواب می‌دهد و حتی دنیای فانتزی عظیمی همچون «جنگ ستارگان» (بخوانید «جنگ‌های ستاره‌ای») هم وقتی اوج ارزش‌های خویش را به یاد همه می‌آورد که قصه‌ای خوب در دل آن روایت شود. نه داستانی که همیشه می‌خواهد خود این جهان و زیبایی‌ها و جزئیات عجیب آن را جلوتر از هر چیز دیگر در چشم مخاطب فرو کند و همیشه به نفس کشیدنِ صرف در سایه‌ی بزرگی آن هم راضی است.

سریال The Mandalorian یا همان موفق‌ترین محصول اورجینال شبکه‌ی دیزنی پلاس تا به امروز در فصل اول خود به آرامی شروع می‌شود و انقدر روی بیان داستانی خوب تمرکز دارد که به جرئت می‌توان تماشای آن را به هر شخص علاقه‌مند به وسترن‌های فضایی که حتی تا به امروز اسم «جنگ ستارگان» را هم نشنیده است، توصیه کرد. چون این سریال همان‌قدر که در پر کردن دقایقش از ایستراگ‌ها و نکات مخفی مرتبط با جهان Star Wars زیبا است، از پس کشیدن بار خود نیز برمی‌آید و جذابیت‌هایش را در فضایی بسیار فراتر از قلقلک دادن احساس نوستالژی بینندگان ارائه می‌دهد؛ البته در یک تعادل عالی که باعث می‌شود همزمان با لذت‌بخش بودن تماشای آن برای بسیاری از بینندگان، هرچه‌قدر که یک نفر بیشتر «جنگ ستارگان» را بشناسد، بیشتر هم از «مندلورین» لذت ببرد و وقتی مشغول صحبت درباره‌ی اثری جدید در مجموعه‌ای تا این حد بزرگ هستیم که بیشتر از چهار از دهه از تولد آن می‌گذرد، چنین دستاوردی بدون شک لایق تحسین به نظر می‌رسد.

این مسئله‌ی فرار از تقلیدکاری به هدف رسیدن به هویت شخصی و در عین حال برقراری ارتباطی محکم با جهان اصلی و شناخته‌شده‌ی قصه در «مندلورین» را در قدم اول باید با گوش سپردن به آلبوم موسیقی متن اثر درک کرد. لودویگ گورانسونِ ۳۵ساله با سابقه‌ی بردن جایزه‌ی اسکار، این‌جا تقریبا برخلاف تک‌تک آثار مهم دنیای Star Wars تا به امروز، از موسیقی افسانه‌ای این مجموعه فاصله‌ی مطمئنی می‌گیرد و رسما دنیای صوتی The Mandalorian را خلق می‌کند. البته که در ریشه‌های این موسیقی و جزئیات به کار رفته در آن هنوز هم به خوبی می‌شود رنگ‌وروی Star Wars را دید. اما مهم آن است که پایه و اساس این موسیقی واقعا متفاوت با آثار پیشین به نظر می‌رسد و مخاطب را به نوع تازه‌ای از درگیری احساسی با جهان «جنگ ستارگان» می‌رساند.

سازندگان با استفاده از خلق اصوات مشخص برای معرفی هر شخصیت و استفاده از ترکیب‌های درست و متعددی از تِم‌هایی که خود گورانسون آن‌ها را طراحی کرده است، آلبوم موسیقی متن The Mandalorian را به درجه‌ای از اهمیت رسانده‌اند که بتواند به‌معنی واقعی کلمه زبان خود را داشته باشد. در چنین شرایطی هر لحظه با یک تدوین صوتی قدرتمند می‌توان متوجه حالات روحی یک شخصیت و ماهیت اتفاقات حاضر در صحنه شد و در بسیاری مواقع دیگر نیز به شکلی جذاب، نفس کشیدن در جهان «مندلورین» را از درون لمس کرد. نتیجه هم می‌شود آن که مخاطب در ساخته‌ی جدید فاورو با آلبوم موسیقی متن اورجینال حساب‌شده‌ای مواجه باشد که صرفا تکمیل‌کننده‌ی تصویرسازی‌ها و فیلم‌نامه‌نویسی‌ها نیست. بلکه گاهی همزمان با همراهی عالی با آن‌ها، رسما کار خود را انجام می‌دهد و طی بعضی ثانیه‌ها در درگیر کردن مخاطب، هر دوی‌شان را نیز پشت سر می‌گذارد. مثال بارز این ادعا را هم می‌شود در قسمت ششم فصل اول به اسم «زندانی» (Chapter 6: The Prisoner) دید که بدون شک موسیقی متن سریال در دقایق آن و تدوین صوتی فکرشده‌ای که دارد، بزرگ‌ترین نکات مثبتش به شمار می‌آیند.

بودجه‌ی بالای The Mandalorian و توانایی قابل‌توجه سازندگان آن در خلق چشم‌اندازهای قابل قبول، بیابان‌های عظیم، سفینه‌های خاص و پرجزئیات و افکت‌های تصویری اغراق‌آمیز اما باورکردنی باعث نشده است که آن‌ها به تنبلی بیافتند و اثر را از لحاظ طراحی صحنه، گریم‌ها و صد البته طراحی لباس در وضعیت لایق توجهی قرار ندهند. بالاخره داریم درباره‌ی محصولی تازه بیرون‌آمده از دنیای تلویزیون صحبت می‌کنیم که یکی از اصلی‌ترین و محبوب‌ترین شخصیت‌های آن توسط عروسکی متحرک و پیشرفته و بدون استفاده از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری زنده شده است. چون «مندلورین» ریشه‌های Star Wars را می‌شناسد و از آن بالاتر به این ریشه‌ها احترام می‌گذارد. همین هم باعث می‌شود که در هیچ سکانس داخلی یا لحظه‌ای خالی از اکشن که در آن مشغول گوش سپردن به دیالوگ‌هایی مهم توسط کاراکترهای گوناگون هستیم، چیزی جز صحنه‌های واقعی و پرجزئیات قرارگرفته در مقابل دوربین چشمان‌مان را نوازش ندهند. این وسط از آن‌جایی که سریال عملا مشغول معرفی بیشترِ برخی فرقه‌ها و سبک‌های زندگی در جهان Star Wars هم شده است، طراحی زیبای لباس‌ها را همواره می‌توان موردی دانست که به همراه شدن بیشتر و بیشتر مخاطب با برخی سکانس‌ها کمک می‌کنند. نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها هم می‌شود آن که وقتی نفسِ سریال از نظر داستانی مثلا در اپیزود چهارم به شماره می‌افتد نیز همچنان مواردی مثل موسیقی متن شنیدنی، تصویرسازی‌های زیبا و محیط‌های واقعا غنی آن اجازه‌ی فاصله گرفتن ذهن بیننده از جهانش را ندهند. بهترین راه استفاده از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری رفتن به سراغ باکیفیت‌ترین نسخه‌های ممکن از آن‌ها فقط و فقط در لحظاتی است که کم‌وبیش طراحی فیزیکی صحنه غیرممکن به نظر می‌رسد و «مندلورین» در حد محصولی ساخته‌شده توسط شرکت عظیم دیزنی، تقریبا همیشه تا حد قابل قبولی به این اصل پایبند می‌ماند.

با همه‌ی این‌ها اما همان‌گونه که پیش‌تر هم به‌صورت کلی اشاره شد، «مندلورین» بخش قابل توجهی از جایگاه فعلی خود را بدهکارِ زیرژانر وسترن فضایی و روایت داستانی متمرکز روی یک شخصیت است. این‌جا در عین مواجه بودن با بخش‌هایی مختلف از جهانی عظیم، مخاطب همیشه همراه مندو با بازی صوتی درخشان و پرجزئیات پدرو پاسکال (بازیگر نقش اوبرین مارتل در سریال Game of Thrones) نقطه به نقطه‌ی این دنیا را پشت سر می‌گذارد. مندو هم به خودی خود نه یک شخصیت افسانه‌ای و قهرمانی عجیب که یک جایزه‌بگیر کاربلد است که احتمالا تا آخر دنیا صرفا می‌خواهد به سراغ هدف بعدی برود، آن را شکار کند، به مردم خود وفادار باشد و جایزه‌ی خویش را بگیرد. تا اینکه ناگهان چرخه‌ی روزمره‌های او با اتفاقی عجیب دچار تغییر می‌شود و زندگی تازه‌ای را در مقابلش قرار می‌دهد. طوری که شکارچی تبدیل به شکار می‌شود و با اینکه اصولا باید از چنین شرایط ناراحت باشد، بدون اینکه خودش هم دقیقا علتش را بدانید، مشتاقانه به استقبال آن می‌رود.

اکثر طرح‌های داستانی قصه‌ی فصل اول به این دلیل جواب می‌دهند و بیننده را پس نمی‌زنند که مندو و کم‌وبیش تمام شخصیت‌های اصلی و فرعی دیگر این دنیا در حد خود تعاریف درستی دارند و از آن مهم‌تر، رابطه‌ی بسیار قابل درکی با او برقرار می‌کنند. فرقی نمی‌کند که مندو مشغول قدم زدن در زمین‌های خشک سیاره‌ای ناشناخته باشد و پیرمردی خسته از جنگ‌ها را ببیند یا دنیا کودکی چند ده‌ساله را در بغل او قرار بدهد؛ در هر حالت مخاطب هنگام تماشای The Mandalorian همیشه خود را در مقابل شخصیت‌هایی می‌بیند که روابط آن‌ها را می‌فهمد و در اوج سادگی به آن‌ها احترام می‌گذارد. این‌جا سازنده تلاشی برای مهم جلوه دادن همه‌چیز نمی‌کند و این حقیقت را که شخصیت اصلی قصه‌ی او صرفا فردی عادی و دوست‌داشتنی است، یک عیب به شمار نمی‌آورد. «مندلورین» با اجراهای درست و از آن مهم‌تر با شخصیت‌پردازی‌هایی که در چشم مخاطب فرو نمی‌شوند و آرام‌آرام در دل اتفاقات به سرانجام می‌رسند، بیننده را با خود همراه می‌کند. به همین خاطر حتی وقتی سریال از نظر لحن داستان‌گویی افت می‌کند و شیوه‌های تعلیق‌زایی یا حتی اکشن‌سازی درست را در دو اپیزود کمی از یاد می‌برد، باز هم بهانه‌ای برای دور ماندن از این کاراکترها وجود ندارد. چرا که وقتی به مندو اهمیت بدهید و بخواهید قصه‌ی تلاش او برای لمس نوعی از رستگاری را دنبال کنید، مشکلی هم با پذیرش خسته‌کنندگی برخی از روز و شب‌های او به‌عنوان یک جایزه‌بگیرِ لعنتی ندارید.

همچنین کارگردانی سریال با الهام از آثار بزرگانی همچون جان فورد بارها و بارها به خوبی روی تنهایی مندو تمرکز می‌کند و انقدر در برخی اپیزودها به زیبایی او را مثل یک مبارز تنها نشان می‌دهد که اگر در ذهن خود لباس‌های عجیبش را با چند تکه پارچه و سفینه‌ی وی را با اسبی سیاه‌رنگ عوض کنیم، می‌توان به او دقیقا مثل یکی از همان تفنگ‌دارهای خاکستری اما محترم وسترن‌های سینمایی دوست‌داشتنی نگاه کرد. این وسط The Mandalorian با آن که همیشه هم در انتخاب کارگردان به هدف نمی‌زند و گاهی تصاویر آن جدا عقب‌تر از فیلم‌نامه‌هایش به نظر می‌رسند، در بهترین اپیزودها اشخاص بسیار مناسبی را به‌عنوان سازنده انتخاب کرده است. طوری که مثلا در فلان قسمت که بار اکشن سکانس‌ها بر فشار احساسی آن‌ها روی مخاطب غلبه دارد، کارگردان هم شخصی است که آن جنس از داستان‌گویی را می‌شناسد و بدون له شدن زیر تصمیمات از پیش گرفته‌شده، تاثیر خود را به شکلی قابل بررسی روی اثر می‌گذارد.

 

[ad id='39844']

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *