باراک اوباما، رئیسجمهور سابق آمریکا، تجربیات دوران ریاستجمهوریاش را در قالب مجموعهای دو جلدی مکتوب کرده است که جلد اول آن تحت عنوان «سرزمین موعو » در ۷۶۸ صفحه، روز سهشنبه، ۱۷ نوامبر ۲۰۲۰ منتشر شد. این کتاب که توانسته نظر مساعد منتقدان را به خود جلب کند، مورد استقبال فوقالعاده خوانندگان هم قرار گرفته است؛ استقبالی که خود اوباما هم اقرار دارد آن را تا اندازهای به پیروزی جو بایدن، معاون اولش در دوران ریاستجمهوری، در انتخابات اخیر ریاستجمهوری در آمریکا مدیون است
طبق گزارش انتشارات بریتانیایی پنگوئن ، کمپانی مادرِ ناشرِ کتاب، «سرزمین موعود» توانست در اولین روز عرضه، رکورد ۸۸۷,۰۰۰ جلد فروش در آمریکا و کانادا را ثبت کند جالب است بدانید رکورد قبلی فروش در روز اول برای کتابی که نویسنده آن از ساکنان سابق کاخ سفید باشد، متعلق به کتاب «شد » نوشتهی میشل اوباما، همسر باراک اوباما و بانوی اول سابق آمریکا، بود که در روز اول عرضهاش در سال ۲۰۱۸ توانست ۷۲۵,۰۰۰ نسخه فروش داشته باشد.
قسمت اول/
پیشگفتار
مدت کوتاهی پس از پایان دوره ریاستجمهوریام نوشتن این کتاب را شروع کردم؛ پس از آنکه من و میشل برای آخرین بار سوار هواپیمای ایرفورس وان ذشدیم و برای استراحتی که مدتها به تأخیر افتاده بود، به سمت غرب پرواز کردیم. فضا در هواپیما تلخ و شیرین بود. هر دوی ما از نظر جسمی و روحی خسته بودیم، نه فقط به خاطر سختیهای هشت سال گذشته، بلکه به دلیل نتیجهی غیرمنتظرهی انتخاباتی که در آن کسی به عنوان جانشین من انتخاب شده بود که دقیقاً نقطهی مقابلِ تمام اعتقادات ما بود. با این وجود، ما چوبِ خودمان را تا آخر برده بودیم و خوشحال بودیم، چون میدانستیم نهایتِ تلاشمان را کردهایم؛ و میدانستیم هرقدر هم که من در ریاستجمهوریام ناقص بودم، هر قدر هم که نتوانسته بودم پروژههایی را که امیدوار بودم، به سرانجام برسانم، اما باز هم کشورْ الآن از زمانی که کارم را شروع کرده بودم، وضعیت بهتری دارد.
آنچه اصلاً پیشبینی نمیکردم، علاوه بر دشواریِ آوردن کلماتْ روی کاغذ، سیرِ حوادث طی سه سال و نیم پس از آخرین پرواز با ایرفورس وان بود. الآن که اینجا نشستهام کشور همچنان در چنگال یک پاندمیِ جهانی و بحران اقتصادیِ همراهِ آن گرفتار است. بیش از ۱۷۸,۰۰۰ آمریکایی جان خود را از دست دادهاند؛ کسبوکارها فروپاشیدهاند؛ و میلیونها نفر شغل خود را از دست دادهاند. در سراسر کشور، مردم از همه طیفها به خیابانها آمدهاند تا به مرگِ مردان و زنان سیاهپوستِ غیرمسلح به دست پلیس اعتراض کنند. شاید از همه نگرانکنندهتر این است که به نظر میرسد دموکراسیِ ما دارد لبهی پرتگاهِ بحران تلوتلو میخورد؛ بحرانی که ریشه در یک کشمکش بنیادین میان دو دیدگاه مخالف دربارهی این دارد که آمریکا چیست و چه باید باشد؛ بحرانی که بدنهی سیاسی آمریکا را متفرق، خشمگین، و بیاعتماد کرده، و باعث نقضِ ادامهدارِ هنجارهای ساختاری، تمهیدات فرآیندی، و پایبندی به حقایق اولیهای شده است که هم جمهوریخواهان و هم دموکراتها زمانی آنها را بدیهی میدانستند.
بخش دوم: بله، ما میتوانیم/فصل هشتم
عازم عراق شدم و در راه، یک شب را در کویت گذراندم. شرایط از زمان آخرین سفرم به عراق، بهتر شده بود: افزایش نیروهای آمریکایی، انتخاب نوری کامل المالکیِ شیعه به عنوان نخستوزیر، و توافق با رهبران قبایل سنی در استان غربی الانبار به لطف میانجیها، باعثِ توقفِ بخشی از کشتارهای فرقهای شده بود که با حمله اولیهی آمریکا و اشتباهات متعاقب آن توسط آدمهایی مانند دونالد رامسفلد و پل برمر به راه افتاده بودند. تفسیرِ جان مککین از موفقیتهای اخیر این بود که داریم در جنگ پیروز میشویم، و این پیروزی تا زمانی ادامه خواهد داشت که به راه خودمان ادامه بدهیم و «به حرف فرماندهان میدانی خودمان گوش بدهیم»؛ حرفی که به وِردِ رایجِ جمهوریخواهان تبدیل شده بود.
اما برداشتِ من متفاوت بود. پس از پنج سال مداخلهی سنگین آمریکا، با رفتنِ صدام حسین، پیدا نشدنِ هیچگونه شواهدی از سلاحهای کشتار جمعی، و استقرار یک دولت دموکراتیکِ منتخب، بر این باور بودم که گام بعدی، عقبنشینی از عراق به صورت مرحلهبهمرحله است: عقبنشینی در طول مدتی که زمان کافی برای آمادهسازی نیروهای امنیتی عراق و ریشهکن کردنِ آخرین بقایای القاعده در عراق، تضمین حمایت مستمر نظامی، اطلاعاتی و مالی، و سپس آغاز فرآیند بازگرداندن نیروهایمان به خانه به منظور تحویل عراق به مردمش را فراهم کند.
مثل افغانستان، در عراق هم توانستیم پیش از دیدار با مالکی، نخستوزیر عراق، میان سربازان برویم و از یک پایگاه عملیاتی خط مقدم در الانبار بازدید کنیم. چهره عبوسی داشت؛ با قیافهی کشیده، تهریشِ شدید، و نگاه غیرمستقیمش تقریباً مثل نیکسون بود. استرسی داشت که البته بیدلیل نبود؛ کار جدیدش هم دشوار بود، هم خطرناک. سعی داشت میان خواستههای گروههای شیعهی قدرتمندِ داخلی که انتخابش کرده بودند و جمعیت سنیای که در حکومت صدام کنترل کشور را به دست داشتند، توازن برقرار کند. همچنین مجبور بود فشارهای متضادِ حامیان آمریکایی و همسایههای ایرانیاش را مدیریت کند. در واقع، روابط مالکی با ایران و همچنین اتحاد پرتنشی که با برخی گروههای خاص شبهنظامی شیعه داشت، او را منفورِ عربستان سعودی و دیگر همپیمانانِ آمریکا در خلیج فارس کرده بود؛ و نشان میداد حمله آمریکا تا چه حد باعث تقویت موقعیت استراتژیک ایران در منطقه شده است.
معلوم نبود که آیا در زمان ریاستجمهوری بوش، پیش از صدور دستور اعزام سربازان آمریکایی به عراق، کسی درباره چنین پیامدِ قابلپیشبینیای بحث کرده بوده یا نه؛ اما آنچه مسلم بود این بود که آلان دولت از این بابت راضی نبود. گفتوگوهای من با چندین ژنرال و دیپلمات عالیرتبه نشان میداد که تمایل کاخ سفید به حفظ حضور شمار قابلتوجهی نیرو در عراق، چیزی بیش از یک تمایل صرف به اطمینان از ثبات و کاهش خشونت در این کشور است. هدف دیگر آنها جلوگیری از سوءاستفادهی بیشتر ایران از افتضاحی بود که ما به بار آورده بودیم.
با توجه به اینکه این مسئله، موضوع اصلی مباحثات سیاست خارجی در کنگره و در مبارزات انتخاباتی بود، از طریق مترجم از مالکی پرسیدم آیا فکر میکند عراق برای خروج نیروهای آمریکایی آماده است یا نه. همه ما از پاسخ صریح او غافلگیر شدیم؛ اگرچه او قدردانی عمیق خود را از تلاشهای نیروهای آمریکا و انگلیس ابراز کرد و امیدوار بود که آمریکا همچنان به پرداخت هزینه آموزش و نگهداری نیروهای عراقی کمک کند، اما با من موافق بود که برای خروج نیروهای آمریکا یک چارچوب زمانی تعیین کنیم.
مشخص نبود پشت پردهی تصمیم مالکی برای تدوین یک جدول زمانیِ فوری برای خروج آمریکا چیست. صرفاً ملیگرایی؟ همعقیده بودنش با ایران؟ اقدامی در جهت تحکیم قدرتش؟ اما تا جایی که به بحثهای سیاسی در آمریکا مربوط میشد، موضع مالکی پیامدهای بزرگی به دنبال داشت. اینکه کاخ سفید یا جان مککین، تقاضای من در تهیه یک جدول زمانی برای خروج نیروهای آمریکایی را ضعیف و غیرمسئولانه و «بزن و دررو» بدانند و آن را رد کنند، خیلی فرق میکرد با اینکه همین پیشنهاد را زمانی رد کنند که رهبر تازهانتخابشدهی عراق آن را مطرح کرده باشد.
البته آن زمان، مالکی هنوز در کشورش تصمیمگیرندهی واقعی نبود. تصمیمها را ژنرال دیوید پترائوس فرمانده نیروهای ائتلاف در عراق، میگرفت؛ و همین گفتوگوی من با او بود که مسیرِ بخشی از مباحثاتِ محوری سیاست خارجی در قسمت اعظم دوره ریاستجمهوریام را ترسیم کرد.
پترائوس، چست و چابک، مجهز به مدرک دکترای روابط بینالملل و اقتصاد از پرینستون و دارای و ذهنی منظم و تحلیلی بود؛ و مغز متفکرِ پشتِ بهبودِ موقعیت ما در عراق و عملاً پیمانکارِ استراتژی کاخ سفید محسوب میشد. با هم با بالگرد از فرودگاه بغداد به منطقه سبز به شدت محافظتشدهی بغداد رفتیم و در تمام طول مسیر صحبت کردیم. اگرچه محتوای مکالمه ما در هیچیک از مطبوعات چاپ نشد، اما تیم انتخاباتی من مشکلی با این مسئله نداشت؛ برای آنها صرفاً عکسهایی که میگرفتند مهم بود: تصاویر من که کنار یک ژنرال چهار ستاره در یک بالگرد بلکهاک نشسته بودم و هِدسِت و عینک خلبانی گذاشته بودم. ظاهراً این تصویر، حسِ جوانی و قدرتی را القا میکرد که در تضاد با تصویر ناخوشایندی بود که از قضا همان روز از رقیب جمهوریخواهم منتشر شد: مککین همراه جورج اچ. دابلیو بوش ، رئیسجمهور سابق آمریکا ، سوار یک خودروی زمین گلف، شبیه دو پدربزرگی بودند که پُلیور بافتنی پوشیده و برای پیکنیک به یک باشگاهِ خارج شهر رفته بودند.
در همین حال، من و پترائوس در دفتر بزرگ او در مقر ائتلاف نشسته بودیم و درباره همه چیز حرف میزدیم: از نیاز به متخصصان عربزبانِ بیشتر در ارتش گرفته تا نقش حیاتی پروژههای توسعه در مشروعیتزدایی از شبهنظامیان و سازمانهای تروریستی و تقویت دولت جدید عراق. با خودم فکر کردم، بوش به خاطر انتخاب این ژنرالِ خاص به عنوان ناخدای آنچه که یک کشتیِ در حال غرق شدن بود، شایستهی تقدیر است. اگر ما وقت و منابع نامحدودی داشتیم آنوقت نظریهی پترائوس شانس خیلی خوبی برای تحقق این هدف داشت.
اما ما نه زمان نامحدودی داشتیم، نه منابع نامحدودی؛ خلاصهی همه بحثها درباره لزوم خروج نیروهای آمریکایی از عراق همین بود. چهقدر دیگر باید به عراق کمک میکردیم، و چه زمانی دیگر کافی بود؟ نظر من این بود که داریم به آن زمان نزدیک میشویم. امنیت ملی ما یک عراقِ باثبات را ایجاب میکرد، اما عراقی را که نشاندهندهی کشورسازیِ آمریکا باشد، ایجاب نمیکرد. از طرف دیگر، پترائوس اعتقاد داشت بدون سرمایهگذاریِ مستمرِ آمریکا، هر دستاوردی که تا آن زمان به دست آورده بودیم، بهراحتی از بین میرفت.
پرسیدم چهقدر طول میکشد تا مطمئن شویم دستاوردهایمان دائمی شدهاند. دو سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ نمیتوانست عددی بگوید. اما معتقد بود اعلام یک جدول زمانیِ مشخص برای خروج، فقط به دشمن این فرصت را میدهد تا منتظرِ عقبنشینی ما بماند. اما مگر نه اینکه این قاعده همیشه برقرار بود پترائوس اقرار کرد که همینطور است. به علاوه، پرسیدم با نظرسنجیهایی که نشان میدهند اکثریت قاطع عراقیها، اعم از شیعه و سنی، از اِشغال کشورشان خسته شدهاند و خواهان خروجِ هرچهزودترِ ما هستند، چه کار باید بکنیم؟ گفت این مشکلی است که باید آن را مدیریت کنیم.
گفتوگوی صمیمانهای بود و من نمیتوانستم پترائوس را به خاطر اینکه میخواهد مأموریتش را به پایان برساند، مقصر بدانم. به او گفتم: من هم اگر جای تو بودم، همین را میخواستم. اما این را هم گفتم که کارِ رئیسجمهور مستلزم داشتنِ نگاه کلیتری است؛ درست همانطور که خودش مجبور بود امتیازدهیها و محدودیتهایی را لحاظ کند که افسرانِ تحت امرش نیازی به لحاظ کردن آنها نداشتند. ما به عنوان یک ملت، چگونه باید ماندن در عراق به مدت دو یا سه سال دیگر با هزینهای معادل تقریباً ۱۰ میلیارد دلار در ماه را در مقابل نیاز به از میان بردنِ اسامه بنلادن و عملیاتهای اصلی القاعده در شمال غربی پاکستان سبکوسنگین کنیم؟ یا در مقابل مدارس و جادههایی که در داخل کشور خودمان هنوز ساخته نشدهاند؟ یا در مقابلِ از بین رفتنِ آمادگی ما در صورت بروز بحرانی دیگر؟ یا در مقابل تلفات انسانیای که به سربازان ما و خانوادههایشان تحمیل شده است؟
ژنرال پترائوس مؤدبانه سر تکان داد و گفت مشتاقِ دیدن من بعد از انتخابات خواهد بود. در حالی که هیأت اعزامی ما به عراق آن روز به سفر خود پایان میداد، بعید میدانستم توانسته باشم پترائوس را به عاقلانه بودنِ موضع خودم متقاعد کنم؛ همانطور که او نتوانسته بود من را متقاعد کند.
[ad id='39844']