[quote]مینی سریال فروپاشی “the undoing” جدید ترین ساخته شبکه HBo با بازیگری نیکول کیدمن است.این دومین همکاری نیکول کیدمن بعد از سریال “دروغ های کوچک بزرگ” با شبکه HBO است.این مینی درام شش قسمتی در مورد داستانی جنایی در شهر نیویورک است که با یک قتل آغاز می شود و به یکباره همه چیز فرو می ریزد![/quote]
مینی سریال جدید HBo با کادر بازیگری فوق العاده در این روزها بسیار سروصدا کرده است.داستان سریال در مورد یک داستان جنایی در شهر نیویورک است. قسمت های اولیه سریال بسیار زیبا و جذاب آغاز می شود و به خوبی می تواند مخاطب را درگیر کند.اما در قسمت های میانی کمی سریال افت پیدا می کند و به حاشیه می رود که ممکن است کمی شما را کسل کند و به نظرتان سریال خسته کننده باشد!
داستان در مورد خانواده ی ثروتمندی است که مادر خانواده گریس (نیکول کیدمن ) یک دکتر روان شناس و پدر خانواده جاناتان نیز (هیو گرانت) پزشک بیمارهای سرطانی است.آن ها یک پسر ۱۰ ساله دارند.همه چیز در زندگی آن ها آن طور که نشان داده می شود بی نقص است یک خانواده ثروتمند که زن و شوهر علاقه عجیبی به یکدیگر دارند ،زندگی که برای هر کسی مثال زدنی است.پسر آن ها هنری در یکی از بهترین مدارس نیویورک مشغول به تحصیل است مدرسه ای که هزینه سالانه آن ۵۰ هزار دلار است و همان طور که حدس می زنید فقط ثروتمندان می توانند به آنجا بروند!
کارگردان با ایجاد فضایی دراماتیک و در عین حال نشانههای متعدد تا انتها خورهی شک را به جان تماشاگر میاندازد اما موفق نمیشود در آخر سریال را به صورتی منطقی و با اتکا به قوانین خود به پایان برساند. «The Undoing» از روی کتاب جینهاتف کورلیتز به نام «باید میدانستی» اقتباس شده و در این کتاب هدف پایانبندی به چالش کشیدن قضاوت مخاطبان است. قسمت آخر برخلاف روند کلی سریال، ناامید کننده، خلاف انتظارات و پایانی دلسردکننده برای مخاطبان است. سریالی که میتوانست به کلاسی برای یادگیری خلق درام، بازیگری و کارگردانی تبدیل شود، تبدیل به درسی برای یاد نگرفتن شد.
به نظر میرسد سریال از دو قسمت مجزا تشکیل شده یعنی پنج قسمت اول و قسمت آخر که جدای از سریال است. خط اصلی روایت، جستجوی زنی است در اینکه چطور همسرش جاناتان که یک متخصص سرطان کودکان است، مظنون اصلی یک پرونده قتل شده است. شخصیت گریس هرگز به اندازه کافی مورد وارسی قرار نمیگیرد تا به شخصیتی باورپذیر تبدیل شود و همین موضوع باعث میشود همذاتپنداری با او خیلی دشوار باشد. ما زمانهای نفسگیری را همراهبا گریس طی میکنیم و همهی تردیدها و حدس و گمانهای ممکن را از فکر میگذرانیم. اندیشهها همه مشغول پیشداوری و قضاوت درباره این شخصیت هستند.
دوربین، در لحظاتی از زمان و مکانِ حاضر جدا میشود و تک صحنههای کوتاهی از گذشته را به تصویر میکشد. از جاناتان و رابطهای که با بیمارانش دارد. از لبخندی که دربرابر دیدگان ناامید کودکان بیمار بر لب دارد. از گریس که آشفته قدم زنان در خیابانها پرسه میزند و این تصاویر برای رسیدن به پاسخ سوالات ما کمکی به هیچ کس نمیکنند. فقط به ذهن ما این را اضافه میکند که چطور جاناتان که مرد خانواده است با همه از جان گذشتگیها و مهربانیهایش میتواند قاتل باشد. شکی که به درستی باتوجهبه خلق شخصیت از او حذف میشود. گریس هم مانند مخاطب تمام قد گناهکار بودن همسرش را کتمان میکند و با وجود خیانتش باز پشت او میایستد و تا آخرین لحظه قاتل بودن او را باور ندارد. او ابدا نمیتواند بپذیرد که کسی مثل جاناتان، با آن همه مهر و محبت، با آن روحیهی درمانگر، توانسته باشد جان یک نفر را بگیرد.
در ادامه، بیننده در این باور با گریس همراه میشود، تا جایی که باتوجهبه تصاویر و حالات روحی گریس مخاطب به خودِ او شک میکند، اما به جاناتان نه. با اینحال آنچه در پایان رخ میدهد، شک به قضاوتها و فروپاشی تمام باورهای استوار انسان به پیشفرضها است، اینکه چطور به مردی که بارها به زنش خیانت کرده، بهراحتی چندین بار دروغ گفته و دائم اشتباهاتی را تکرار کرده، میتوانیم اعتماد کنیم و به این دل ببندیم که او واقعا قاتل نیست؟ و جدای از ما گریس که خود، قابلیت ذهنخوانی دارد و شناخت ذهن انسانها شغلاش است در مهمترین تست روانپزشکی زندگیاش شکست میخورد. هرکس حق داشت راز این قتل را نفهمد به غیر از گریس؛ او باید میفهمید.
او باید میفهمید صِرفِ خوش قلب بودن و پزشک بودن جاناتان، صِرفِ تحصیلات و طبقه اجتماعی او، صِرفِ پدری دلسوز و همسری مهربان بودن نمیشود از این اتهام غافل شد که او خیانت کرده و عاشق زنی شده و از او بچه دارد. البته نهتنها گریس بلکه ما نیز بهعنوان بیننده نمیتوانستیم تصور کنیم جاناتان با این خصوصیات با وجود همه اشتباهاتش توانسته باشد زنی که عاشقش بوده را به وحشیانه ترین شکل ممکن به قتل برساند. در حالیکه سریال از ابتدا او را بهعنوان مظنون اصلی نشان میدهد و همه شواهد او را قاتل معرفی میکند اما کمتر بیننده ای در باورش میگنجد که او قاتل است. چرا که در ادامه ما انگیزه قتل را در افراد دیگری میبینیم.
این از ظرافتهای داستانگویی جنایی و معمایی است که تا قبل از قسمت آخر به خوبی رعایت شده. ظرایفی که ابتدای امر انگشت اتهام را به سمت گریس نشانه میگیرد، گریسی که در آن شب همان حوالی قدم میزد و از لحاظ روانی دچار اختلالاتی همچون بی خوابی و پرسههای شبانه است و در بازجوییها هیچوقت بهطور شفاف نمیگوید چه در سر داشته و دارد. مهمتر از همه رابطه عجیب او با النا قبل از قتل است که گریس را بیشتر در مظنه اتهام قرار میدهد. جمع بندی مواردی که میتوانست در قسمت آخر سریال را تبدیل به یک نمونه خوبِ جنایی تبدیل کند اما اینطور نمیشود. یا اصلا شوهر النا «فرناندو» که هم زنش خیانت کرده و هم دلیل و شاهد قانعکنندهای برای شبِ قتل ندارد میتواند مهمترین متهم باشد که انگیزه بالایی برای کشتن النا داشته باشد. اما این سرنخها و این متهم هم راه به بیراهه میبرد.
البته که این نکته مثبت و بازیِ سریال است که با قرار دادن افراد مختلف در مظنه اتهام، بیننده را دچار گمراهی کند تا نتواند بهطور قاطع قاتل اصلی را حدس بزند. اما در مهمترین اتفاقهای گمراه کننده سریال «هنری» بهعنوان فرزندی که از رابطه نامشروع پدرش خبر داشته و مهمتر از همه آلت قتل «چکش» را پیدا کرده و اثر انگشت او را پاکسازی کرده، بهعنوان یکی از گمانها برای تماشاگر مطرح میشود. طوریکه حتی جاناتان در فریبی به او شک میکند. پدری که میداند خود قاتل است اما حاضر میشود پسرش را در موقعیتی بحرانی قرار دهد تا بلکه از بار سنگین روانی خود بکاهد اما سریعا پشیمان میشود.
اساسا شخصیت جاناتان بر همین تصمیمهای نابخردانه و آنی خلق شده، از گذشته پنهانی که خود را مسئول مرگ خواهر کوچکترش میداند تا مادری که هرگز او را بهخاطر نداشتن عذاب وجدان و مسئولیت پذیر نبودن جاناتان بعد از گذشت سالها هنوز او را نبخشیده است. از فرزندی که او را بی گناه میپندارد اما پدرش به او تهمت میزند و حتی فرزند نامشروعی که احساس وظیفهای به او پیدا نمیکند. از همسری که عاشقش است اما او را در موقعیتی برابر خود قرار میدهد تا عشق ممنوعهای که برای رهایی یافتن از بار گناه جار میزند و پدر همسری که جاناتان به دروغ از آن اخاذی میکند تا پول مدرسه میگل، بیمار سرطانی خود و پسر معشوقه اش را جور کند تا در مدرسه پسر خودش هنری تحصیل کند. همه این دوگانگیها نشان از دو قطبی بودن و حتی خودشیفتگی جاناتان دارد.
شخصیتی که بسیار دمدمیمزاج رفتار میکند، تصمیمهای غیر عقلانی میگیرد و مدام بابت رفتارهایش پشیمان میشود. مردی که از سر عصبانیت عشق ممنوعهاش را به قتل میرساند، حتی حاضر میشود به پسرش شک کند و جان پسر خودش را در خطر میاندازد. بسیار بی منطق ابزار قتل را در جایی مشخص مخفی میکند و درنهایت در زمانیکه بسیار مصمم برای خودکشی است، بیخیال شده و با ضمیری ضعیف خود را تسلیم میکند. جاناتان در طول مسیر اتهام، همواره خود را بی گناه و عاشق خانواده نشان میهد و هر کاری میکند تا خانواده را دوباره دور هم جمع کند و این موضوع بهطور تقریبا قاطعی تماشاگر را مجاب میکند که او بی گناه است. ایجابی که هیچ ربطی به پایان بندی ضعیف فیلم ندارد.
البته جدا از این موارد میشود به نکات مثبت سریال نیز اشاره کرد. نباید از فیلمبرداری بسیار خوب سریال غافل شد؛ از کلوزآپهای تاثیر گذار گریس تا نورپردازی دارک و سردی که حس را به خوبی منتقل میکند و نماهای زیبای نیویورک که مخلوطی از شب و نور است. همچنین موسیقی متن فیلم قابلتوجه است و جالب اینجا است که تیتراژ زیبای ابتدایی فیلم را خودِ نیکول کیدمن خوانده و انصافا هم خوب خوانده است. حتی این سریال چهارمین شخصیتی است که کیدمن با نام «گریس» در آن ظاهر میشود، او قبلا نیز با نام گریس در فیلمهای «Grace of Monaco»، «Dogville» و «The Others» بازی کرده است که در همه این فیلمها نیز نقش زنی در شرایط بحرانی را دارد.
اما نکته قوت استتیک سریال، طراحی لباس فکر شده شخصیتها مخصوصا گریس است. رنگ بندی لباسهای کیدمن بهگونهای انتخاب شده که قاب تصویر را با حضورش روشنتر میکند و نادیده گرفتنش را غیرممکن میسازد. توجه داشته باشید که حتی روی ریزترین جزئیات لباس شخصیتها هم فکر شده. طراح، حتی لاک گریس را با رنگ بوتش سِت میکند، رژ لب و پالتویش سایهای از رنگی یکسان دارند و درنهایت رنگ و آرایش موهایش همانند آخرین قطعهی پازل عمل میکند. شخصیت گریس در «فروپاشی» سلیقه قابل دفاعی در لباس پوشیدن به نمایش میگذارد. او عموما پالتویش را با دستکش، بوت ساق بلند، شال ابریشمیو بلوز پاپیونداری ست میکند و مهمتر از همه پالتوی سبز رنگ کیدمن در پرسههای او در خیابانهای شلوغ منهتن است. پالتویی که پیچیدگی و ابهام شخصیت را دو چندان کرده و تمرکز داستان را روی او میگذارد؛ رویکرد تماتیکی (زمینه محور) که میتوانست با همین شخصیت به پایان برسد.
البته نمیتوان از بازیِ درونی و حسی بازیگران این سریال غافل شد. معصومیتی که جاناتان در چهره یک پزشک مهربان و موفق نشان میدهد ناگهان به وجه پنهان و تاریک قاتلی تبدیل میشود، حتی اگر دوباره برگردیم به آغاز و مرور کنیم میتوان نشانههای این تغییر رو در بازیِ «هیو گرنت» و برهههای مختلف بروز احساسات را در چهره او دید. نشان دادن پارادوکسی از عقل و عمل از احساس و خود داری از پاکی و زشتی، کاریست که «گرنت» به خوبی از عهده آن بر میآید. چه در سکانسهای ابتدایی که پدری خانواده دوست است، چه در سکانسهای دادگاه و پشیمانیاش، چه در التماسها و تضرع او؛ چه در مصاحبه تلویزیونی و مخصوصا در سکانس پایانی در مواجهه با «هِنری» فرزندش.
این میزان از موفقیت در بازیگری را جدا از خودِ «گرنت»، میتوان مدیونِ بازیگردانی و نکات ظریف کارگردانیِ «سوزان بیِر» دانست. حتی میمیک صورت نیکول کیدمن در ایجاد ابهام و نامتعادل بودن شخصیت، چه در مواقعی که بهعنوان تراپیستی مسلط سعی در ساختن و درست کردن زندگی ِ دیگران دارد، چه در نقش زنی خیانت دیده که با اینکه شکستی عمیق را تجربه میکند اما محکم کنار جاناتان میایستد و پشتیبانیاش میکند، چه در تنهاییها و پرسهها که در پی یافتن سوالاتیست که جوابش را نمیخواهد باور کند و چه در سکوتها و نگرانیها و حتی پلک زدنهایش، جملگی اینها ایماژی از غریزه و استعداد ذاتی کیدمن است که شناختی عمیق از کاراکتر دارد.
همچنین انتخاب «ماتیلدا دِ آنجلیس» در نقش «النا» به قدری به جاست که گویی طراحیِ شخصیت اغواگر و فریبنده و نامتعادلِ «النا» به تناش مینشیند. شخصیتی که همزمان گناهکار است که وارد زندگیِ خانواده ای خوشبخت شده و همزمان بی گناه است چون مرگی فجیع حقاش نیست. شخصیتهای دیگر نیز به درستی انتخاب شدهاند، از کاراکتر مقتدر و حامیو ثروتمند فرانکلین بهعنوان پدرِ گریس تا دو وکیلی که در قامت نقش به خوبی ایستاده اند و مخاطب از کاراکترشان سر ذوق میآید.
با این موارد و اوصاف به این میپردازیم که چرا سریال «The Undoing» باتوجهبه تمام زیباییها و فضا سازیهای درست و نکات مثبت، در قسمت آخر به همهی داشتههایش پشت میکند و هرچه که ساخته را بهراحتی ویران میکند. ابتدای امر ذکر کنم همانطور که میدانیم یکی از مهمترین نکاتی که یک سریال را میتواند ماندگار کند، جمع کردن تمام نشانهها و داستانگوییهای خود در قسمت یا فصل آخر داستان است. یعنی آنچه را که قبل از جمع بندی، روایت کرده است را باتوجهبه منطق داستانی و کاشتههای خود برداشت کند. عاملی که نهتنها مهمترین بخش یک سریال است و میتواند یک سریال را به اوج ببرد بلکه میتواند با سر به زمین بکوبد و پا روی همه چیز بگذارد.
این همان نکته مهمی است که باعث شد سریال پر زحمت و زیبای بازی تاج و تخت را نهتنها به سرمنزل مقصود نرساند بلکه تمام منطقهایی که قبل از پایان چیده بود را برهم بزند و به پایانی ضعیف و ناتوان برساند. همین مهم گریبانگیر سریال «the Undoing» – فروپاشی نیز شده است. سریال تا قبل از قسمت آخر روند مناسبی را طی میکند چه از نظر فرم و گویش آنچه باید نشان دهد، چه از نظر منطق داستانی و همراهی مخاطب با آنچه گذرانده است؛ اما قسمت آخر مانند وصلهای جدا همه چی را خراب میکند. جاناتان بهعنوان مظنون اصلی وقتی از طرف دادگاه مطمئن میشود که محکوم است، فرزندش هنری را به بهانه گردش میدزدد و در اقدامیعجیب سعی در خودکشی دارد و بدتر منصرف میشود! مخاطب متوجه میشود جاناتان قاتل بوده اما این نوع پایان بندی هیچ تاثیری ندارد و الکن است.
گیریم که قتل النا بهدست جاناتان بر اثر احساس آنی و خشم لحظهای بوده و گیریم که سریال از ابتدا که مرور میکنیم رفتار جاناتان را یا بهنوعی قاتل بودنش را تایید کند. مثلا غیبت ناگهانیاش، حادثه ناگوار کودکی که خواهرش بر اثر اشتباه جاناتان کشته میشود، مظنون شدن به پسر خودش، همچنین مدام کنترل خود را از دست دادن و عذرخواهی کردن جاناتان که شخصیت ضعیفی از او ساخته و تلاش میکند که خودش را آدمیمعصوم نشان دهد که عاشق یک نفر دیگر شده و از این موضوع نادم و ناراحت است. اما همه اینها به نظرم دلیل بر نه قاتل بودنش نه به این نوع تمام کردن سریال میشود. چرا که سریال هنوز پرسشهای ناتمام بسیاری را بی پاسخ میگذارد. هنوز مشخص نیست چرا شب جشن خیریه مدرسه، النا آنقدر افسرده و پریشان گریه میکرده و این موضوع چه ارتباطی به قاتل دارد؟ سریال مثلا میخواهد به این نتیجه برسد که، مخاطبان عزیز زود قضاوت نکنید و تصمیم نگیرید چرا که ممکن است اشتباه کنید، درست است که شواهد نشان میدهد جاناتان قاتل است اما شما چون او را فردی خانواده دوست و مهربان میبینید دوست دارید طورِ دیگر فکر کنید و شواهد را کنار میگذارید تا معجزه ای شود و قاتل فردِ دیگری باشد اما باز هم در اشتباهید!
[ad id='39844']