[quote]با بررسی فیلم بنفشه آفریقایی با کارگردانی مونا زندی و بازیگری فاطمه معتمئ آریا خدمت شما عزیزان هستیم با ما همراه باشید[/quote]
فیلمساز سعی میکند با نمایش پلانهایی از رنگ دادن به کلافهای نخی سفید، شکوه را آدمی نشان دهد که گویی نمیخواهد زوال هیچ کدام از رابطههایش را قبول کند و مدام در پی رنگ و لعاب دادن به زندگی روزمرهاش است. اما اینها به اندازه کافی نمیتوانند دلیل اقدامهای شکوه باشند و مخاطب به پرداخت بیشتری درباره او نیاز دارد تا شکوه را باور کند. از سوی دیگر میان رضا و فریدون تقابلی از جنس تحقیر کردن شکل میگیرد که کاملا میتوانست دستمایهای برای بالا بردن شدت تنش میان آنها باشد اما صرفا به تقابلهایی از جنس تقابل بر سر یک بازی تخته نرد بسنده میشود. جالب است که اقدامهایی نظیر آتش زدن رخت خوابِ فریدون نیز در فیلم جنبهای طنزگونه پیدا میکند و گویی فیلمساز اصلا قرار نیست تنشی را در این فیلم به طور عمده شکل دهد. شاید هم به بیان بهتر بتوان گفت فیلم تکلیفش با لحن خود مشخص نیست. گویی جنس بازی آقا خانی و برخی از موقعیتهای فیلم ما را اغلب به سمت یک کمدی میبرد در حالی که به نظر نمیرسد رنجی که این سه نفر از گذر زمان بردهاند اساسا کمدی باشد. فریدون نیز آنقدر در فیلم منفعل است که انتظار زیادی از او نداریم که اقدام شگفت زدهای در مسیر قصه انجام دهد. از راه رفتنهای کُندش یا اقدامش به خرید کت و شلوار و کمک به رضا هیچ پرداخت جذابی در تیپش شکل نمیگیرد.
در میانه فیلم برای دقایق بسیاری دیگر فریدون را فراموش میکنیم و فیلمساز عملا ایده خلاصه داستانش را پیگیری نمیکند و به یک داستان فرعی کاملا بی ربط میپردازد. دختری به نام فرشته که برای شکوه درد و دل میکند و به ناگاه ناپدید میشود. آنقدر با این دختر و مادرش ثریا بیگانه هستیم که دنبال کردن این قصه فرعی سر سوزنی برایمان اهمیت ندارد. تنها ارتباطش این است که در دیالوگهایی کاملا رو، معنای این قصه را از زبان آدمهای فیلم میشنویم که آری فرزندان، امروزه مادر و پدرهای خود را به فراموشی سپردهاند. جالب آنکه اتفاقهای عجیبی مانند به زندان افتادن شکوه کاملا بی اهمیت در فیلم جلوه میکند. به گونهای که واقعا تردید داریم با چه عشقی میان شکوه و رضا طرفیم؟ رضا که به بازداشتگاه رفتنِ همسرش برایش اتفاقی عادیست، چگونه فیلمساز از ما انتظار دارد سکانسهای به ظاهر عاشقانه بعدی میان شکوه و رضا را باور کنیم؟ آن هم در دقایقی که واقعا هیچ دلیلی برای دنبال کردن فیلم نداریم. آنقدر دلیل نداریم که دیگر منطق سکانسهایی که پشت هم میآیند برایمان بی معناست. گاهی به یک آواز خواندن میان شکوه و رضا در دل طبیعت میرویم، گاهی به یک مراسم پختن آش در حیاط خانه. تماشاگر معلق است و فیلمساز هم دعوی آن دارد که مشغول به تصویر کشیدن لحظات عاشقانه است. عشقی که هیچ کس جز خود فیلمساز باورش نمیکند.
موسیقی پیمان یزدانیان نیز به خودی خود هویت دارد و دلچسب است و آنقدر قصه فیلم یکنواخت و فاقد لایه است که موسیقی هم کمکی به آن نمیکند. گویی موسیقی فیلم با اصرار میخواهد جای خالی همذات پنداریهای شکل نگرفته از سوی مخاطب را پر کند و به او بقبولاند که باید در قبال این فیلم واکنشی احساسی داشته باشد. اما دریغ از یک واکنش احساسی ناب. این تلاش را حتی دوربین سیال سوار بر کرین فیلم هم دارد. با حرکتهایی نرم مدام به فضا نفوذ میکند تا حسی را برانگیزد اما غاقل از آنکه اولین رکنی که مخاطب را درگیر فیلم میکند قصه و شخصیت پردازی آن است و سایر عناصر نقشی کمک کننده به این رکن دارد. وقتی مخاطب هیچ ارتباط منسجمی با قصه و شخصیتهای آن نداشته باشد، پر رنگ و لعابترین تصاویر و بهترین موسیقیها نیز نمیتوانند فقدان همدلی مخاطب با شخصیتها را پر کنند.
[ad id='39844']